خاطره ای از کاپیتان الفرد فون گومونز

آگوست ١٨٥٢ کاپيتان الفرد فون گومونز افسر اتریشي و در خدمت ناصرالدین شاه نامه اي به دوستش مي نویسد در حالي كه تحت تاثير انزجار و وحشت حاصل از وقایعي است که به چشم خود ناظر بوده:”” … دوست من . چطور مي تواني تصور کني آنچه را که من با چشمهایم دیده ام… کساني كه دست هاي پر خشونت و بي رحم جلاد دندانهایشان را یك به یك کشيده ، یا جمجمه هاي برهنه اي که ضربات چكش آنرا متلاشي کرده , یا هنگامي که بازار آذین بندي یا چراغاني مي شود براي نمایش قربانيان شكنجه شده اي که شمع آجين شده اند, سوراخهایي در پشت و شانه هایشان حفر شده و شمع هاي روشن در جاي زخمها شعله ورند. با زنجير به هم متصلند و گرد شهر گردانده ميشوند و مأمورین آنها را تازیانه مي زنند. پوست کف پاهایشان را کنده اند در روغن مذاب خيسانده اند و چون بهائم در کفشهائي قرار ميدهند و آنان را مجبور به دویدن ميكنند در حاليكه باران تازیانه جلاد هم تمامي ندارد… من شخصاً مجبور به دیدن این صحنه ها بودم آه در آخر آنها را از دست و پا وارونه به درخت آویزان مي كردند و هر ایراني مختار است هرچه ميخواهد با وجود نيمه جان آنها بكند دوباره آنچه نوشته ام ميخوانم مي اندیشم که تو و اطرافيانت خواهيد گفت که اغراق گفته ام. اما خدا گواه راستي من است . بخاطر وظيفه ام مجبور به تحمل این وقایع هستم. حالا کمتر از خانه خارج ميشوم تا در گوشه کنار شهر و بازار شاهد این جنایات نباشم. حتي پس از مرگ جسد اینان را قطعه قطعه کرده و در دروازه شهر مي كوبند و یا به بيابان مي اندازند تا خوراك سگها و کفتارها شود… تاکنون چند بار تقاضای انتقال کرده ام ولي موفق نشده ام…. . در آن روزهاي ١٨٥٢ بهائياني که دستگير ميشدند بين طبقات مختلف مردم تقسيم ميشدند. این بهپيشنهاد نخست وزیر بود که از بر دوش داشتن بار مسئوليت مي گریخت و بين مردم تقسيم ميكرد تا هر یك سهم خودراداشته باشند..  قربانیان به تساوي بين علما, وزرا, حاکمين ایالات , ارتش , وکلا و قضات و مردم شهر, تجار و بازرگانان و صنعتگران تقسيم مي شدند و هریك به طریق خود عمل مينمودند. براي مثال وزیر امور خارجه با شليك گلوله اي قرباني را خلاص ميكرد و سپس قبل از برگشت به کار روزانه اش جسد را قطعه قطعه مي كرد ( تمام این وقایع از تيتر روزنامه رسمي طهران در آنزمان بازگو شده است)

One thought on “خاطره ای از کاپیتان الفرد فون گومونز

  1. در آن اثنا شخصی پیت نفتی به یک دست و کاسۀ حلبیِ دسته‌داری به دست دیگر فرا رسید. در یک چشم به هم زدن آتش از سر و بدن آن دو نفر به طرف آسمان بلند شد. مردم رجّاله، محض ثواب، هر کدام از آن نفت، کاسه‌ای به صد دینار خریده، به سر و صورت آنها می‌پاشیدند. دود و گرد و خاک چنان صحنۀ میدان را فراگرفته بود که چشم چشم را نمی‌دید.ناگهان غوغا و همهمه افزون گردید، چنان‌که گویی از دهانۀ خشمگین آسمان گردباد سهمگینی بر امواج آن دریای متلاطم نازل شده باشد […] به زودی معلوم شد که یک نفر بابی بی‌دین دیگری می‌آورند. سیل جمعیّت خواهی نخواهی ما را به طرفی کشانید که تازه‌وارد را در آن‌جا به زمین انداخته بود و حدّ شرعی در حقّش جاری می‌ساختند. فریادش بلند بود و مدام به قصد اثبات مسلمان بودن خود لا اله الّا اللّه و محمّداً رسول اللّه تحویل می‌داد. جوابش تنها چوب و شلّاق و تازیانه بود. نزدیک که شدیم دیدیم شخصی که فریادش بلند است، آقا محمّدجواد صرّاف، مؤسّس مدرسۀ خودمان است.
    در آن حیص و بیص در میان جمعیّت یک نفر به ما افتاد و اتّفاقآً ما را شناخت. پرخاش‌کنان فریاد برآورد که پدرپدر (به کسر دو حرف اوّل) سوخته‌های سگ‌طوله‌ها، شما بچّه‌بابی‌ها این‌جا چه … می‌خورید؟ لرزان و اشک‌ریزان خود را به هزار زحمت از میان ازدحام بیرون کشیدیم و بدون آن‌که پاکت‌هایمان را به چاپارخانه رسانده باشیم، مانند دو طفلان مسلم از چنگ آن مسلمانِ از حارث بدتر گریخته، دوان دوان به خانه برگشتیم». (ص ۹۷ تاخاطره ای از جمال زاده

    Like

Comments are closed.