روحشون شاد 🌹 فرزانه خانم هنرپیشه قدیمی تئاتر و سینما
فرزانه تاییدی برای اولین بار حضور در سینما را با هشتمین روز هفته تجربه کرد و به خاطر بازی در این فیلم جایزه سپاس بهترین بازیگر زن در سال ۱۳۵۲ را از آن خود کرد
بهروز بهنژاد: فرزانه تأییدی در تلاش برای ارائه تصویر درست زن لطمه خورد
فرزانه تأییدی چرا از مرز پاکستان، غیر قانونی و به آن شکل سخت از کشور خارج شد؟
وقتی همه مدارکش را از او گرفته باشند چه راه دیگری میماند؟ پاسپورتش را گرفته بودند تا پاسپورت جدید به او بدهند و هیچ وقت ندادند. کسی که پاسپورت ندارد چه باید بکند؟ ما را یک بار دستگیر کردند و بردند دادستانی. آنجا به او گفتند در روزنامه آگهی بده بگو از دین ضالّه بهایی متنفری که او زیر بار نرفت. گفت من نمیخواهم پدرم را آزرده کنم.
به هرحال یک ضمانت ملکی دادیم و آزاد شدیم که بعداً از خیر آن ضمانت هم گذشتیم. همانجا توی ماشین من تصمیم گرفتم که فرزانه باید حتماً برود دیگر. چند هفته دیگر رد شد و تنها راهش مسیر پاکستان بود، خیلی هم خطری بود و ریسکی بود، ولی ریسکش را کردیم.
add
enter
TributeZamaneh
ما خُرد و در هم شکسته بودیم – فرزانه تائیدی در گفتوگو با ناصر مهاجر
چهارشنبه, ۶ام فروردین, ۱۳۹۹
منبع این مطلب سینمای آزاد
نویسنده مطلب: فرزانه تائیدی در گفتوگو با ناصر مهاجر
مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
به یاد داریم که ناصر مهاجر پژوهشی دارد در مورد زندان در ج. الف در دو جلد، در این اثر آقای مهاجر مسائل مهمی را پیش می کشد و می شکافد،برای نمونه چهره محسن مخملباف سینماگر محبوب اتحادیه اروپا و رادیو های فارسی زبان غربی و دولت اسرائیل و تواب ساز را هم می نمایاند.
ناصر مهاجر یک نشریه مهم را هم با نام نقطه مدتها منتشر می کرد که کاری شایسته درمیان نشریات در تبعید بود.
بهتر است لینک مصاحبه ی رادیو پیام کانادا با ناصر مهاجر را نیز منتشر کنیم تا اگر کسی با کارهای وی تاکنون مانوس نبوده است این امکان برایش فراهم شود:
یکی از کارهای مهم دیگر ناصر مهاجر، اثری است با عنوان «گریز ناگزیر» که شامل مصاحبه های مفصلی است که مهاجر با گریختگان از نظام ناانسان ج. الف انجام داده است و یکی از این گفتگو ها با فرزانه تائیدی بازیگر سینما و تئاتر قبل از انقلاب است که این گفتگو ای همه جانبه و طولانی است، ما بخش هایی از گفتگو را از مجله اینترنتی سینمای آزاد بازپخش می کنیم. خوانندگان کنجکاو خود می توانند همه گفتگو را در کتاب «گریز ناگزیر» مطالعه کنند.
***
پرسش :ناصر مهاجر
پاسخ: فرزانه ی تائیدی

س: چه شد که تصمیم گرفتید ایران را ترک کنید؟
ج: به خاطر این نوع مزاحمتها، آزار و اذیتهاى حکومت، عدم امنیت، بى پولى و این که نمىگذاشتند کار کنم، تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. براى خروج از کشور باید پاسپورت اسلامى میگرفتم. برای گرفتن پاسپورت، اول باید میرفتم ادارهی سجل احوال که یک ورقه رونوشت شناسنامه بگیرم – یا چیز مشابهی که الان درست یادم نیست – و بعد آن را به وزارت فرهنگ و هنر که کارمندش بودم ببرم تا آنها رویش یک مهر بزنند و هویت من را تصدیق کنند. عکس با مقنعه هم میخواستند. اصل آن عکس را هنوز دارم. در یکی از مجلات این جا و هم چنین در آخر نمایشنامهی دیوار چهارم هم هست. بعد باید ورقههایی از اداره و وزارت ارشاد میگرفتم که ثابت شود بدهییی به دولت ندارم. با این مدارک باید به ادارهی گذرنامه میرفتم تا تقاضای گذرنامهی جمهوری اسلامی بکنم.
در ورودی ادارهی گذرنامه، باید همه چیزم را روی میز میگذاشتم تا بازرسی شود. خودم را هم بازرسى بدنى مىکردند. میفهمیدم چقدر اغراقآمیز دارند مرا میگردند. از محل بازرسی تا ساختمان اداره، چهار پنج دقیقه راه بود. اتاقها بر طبق حروف الفبای نام خانوادگى آدمها تقسیمبندی شده بود و در طبقات مختلف پخش بود. آسانسور هم نداشتند و باید از پلههاى زیادى بالا میرفتی. وقتى به سمتى میرفتم که پروندهی من در آن جا بود – و این مساله هر بار تکرار میشد – در میکروفون میشنیدم: «فرزانه تائیدی، هنرپیشهی تاتر و سینمای زمان طاغوت، به قسمت “ت” مراجعه میکند»! بعد کسى دیگرى میکروفون را میگرفت و میگفت: «فرزانه تائیدی اسم مستعار است یا اسم واقعی، ما نمیدانیم؛ ولی برادر بگید مراجعه کند»! میدیدم که صدها نفر به طرف این ساختمان میروند؛ اما فقط اسم مرا اعلام میکنند. فکرش را بکنید! تا به اتاق مربوطه برسم، این قدر این چیزها را تکرار میکردند و آن چنان فضایى مىساختند که دیگر روحیهیی برایم باقی نمیماند. چهار ستون بدنم میلرزید…
س: آمیزهیی از ترس و تحقیر که در این گونه وضعیتها بر آدم چیره میشود…
ج: دقیقاً. من اسمم فرزانه تائیدی است. با این اسم به دنیا آمدهام و با آن هم خواهم مرد. همهی مدارکم به این اسم است. اما پدرم درآمد تا به آنها ثابت کنم که اسم حقیقی من فرزانه تائیدی است! مسئول بخش “ت” و دیگر حروف اول الفبا، کسی بود به نام “نامدار” یا “نامور”، خاطرم نیست. در اثر مراجعات زیاد به این اداره، فهمیدم او و کس دیگری به نام سروان “آبیاری” که با هم دوست بودند [اینها را با ذکر نام و مشخصات در سایت خودم آوردهام] تصمیم گرفتهاند مثلاً به قول خودشان بنده را “بلند” کنند!! مرا مرتب به مهمانی دعوت میکردند.
س: حزباللهی بودند؟
ج: بله
س: با ریش و همهی تشریفات؟!
ج: جناب سروان هنوز ریش نداشت؛ ولی آن یکی چرا. جناب سروان دنبال من تا حیاط میآمد و چیزهایی زیر گوش من میگفت. خُب من که خر نیستم! اما من آدمی پریشان و عصبی بودم. روزهایی که باید میرفتم به ادارهی گذرنامه، قرص والیوم ١٠ میخوردم که سرشان داد نزنم. زورم نمیرسید و زور هم میدیدم. در جواب دعوتهای او میگفتم: راستش جناب سروان من مریضم؛ حالم خوش نیست. به طور کلی، اصلاً اهل مهمانی و این طور چیزها نیستم.
پس از مدتى پرس و جو فهمیدم کسی به نام سرهنگ شهسواری در این اداره هست که او هم اختیاراتی دارد. یکی از این روزها که دیگر جان به لبم رسیده بود، به در اتاقش رفتم و توانستم او را ببینم. به صورت تند و صریح به او گفتم: جناب سرهنگ! مگر من چه گناهی کردهام؟! مثل فروزان و یا بعضی خوانندهها نبودم که سکسی رقصیده باشم. یک هنرپیشهی جدی تاتر بودم. در فیلمی مثل خاک بازی کردهام یا هشتمین روز هفته یا فیلمهای هنری دیگر. با وجود این، در این ادارهی گذرنامه چنان پدری از من درآوردند که از زندگى پشیمان شدهام.
بالاخره پاسپورت را دادند. بعد گفتند باید اجازه خروج بگیرى. برای گرفتن اجازهی خروج پاسپورتم را تحویل دادم. اگر رنگ آن پاسپورتی را که عکس من با مقنعه در آن است شما دیده باشید، من هم دیدهام! بعد از مدتها مراجعه به ادارهی گذرنامه، به من گفتند باید بروی به شعبهی ۴٢ دادستانی و گذرنامهات را از آن جا بگیری.
شعبهی۴٢ دادستانی گویا شعبهیی بود که به کار اقلیتهای مذهبی رسیدگى میکرد (جزییات این ماجرا را در مقالهی “مقابله نه معامله” نوشته ام (۴)). مرا به عنوان بهایی به آنجا فرستاده بودند. موقع ورود به ساختمان، زنی که مرا بازرسیِ بدنی میکرد، وقتی حالت پریشان مرا دید گفت: «اگه میخوای این جا کارت را بیفته، یا باید سسک (!!) داشته باشی یا پول»! در شعبهی ۴٢، به اتاق یک آخوند رفتم. تا نشستم، کشوی میزش را بیرون کشید و سیگار وینستون بیرون آورد و به من تعارف کرد. تشکر کردم. یکی از سیگارها را برداشتم و شروع کردم به کشیدن. مدتى فقط به من نگاه میکرد. من هیچ وقت به قیافه و خوشگلی در مورد خودم پایبند نبودهام. اما به هرحال تیپی داشتم و در میان مردم از محبوبیت برخوردار بودم. بلوند هم بودم و مردم خوششان میآمد. اما این را برای خودم توهین آمیز میدانم که بگویند به خاطر خوشگلی رفته و هنرپیشه شده. در مصاحبهای گفتهام: خانمها، عوض بدنتان، لطفاً مغزهایتان را کمی برهنه کنید! بگذارید کارگردان شما را جدی بگیرد! بگذریم. آخوند پس از این که خوب مرا نگاه کرد، پرسید: «هنوز موهاتو داری؟ چرا زیر مقنعه قایمشون کردی؟!». میخندید. پرسیدم حاجآقا آیا پاسپورت من پیش شماست؟ چرا مرا از ادارهی گذرنامه به اینجا فرستادهاند؟ خندهی زشتی کرد و گفت: «خانم، معلومه که پیش ماست! والله پیش ماست! خُب ما دلمان میخواد تورو ببینیم دیگه؛ چه کار کنیم!». مانده بودم چه بگویم؟ این دیگر چه مملکتی ست؟ این دیگر چه دستگاه دولتى ست؟ این نتیجهی انقلابی بدون ریشه و بدون هویت بود. یک بار به حاجآقای شعبهی ۴٢ گفتم: چرا این قدر مرا اذیت میکنید؟ حقوقم را قطع کردهاید، نمیگذارید کار کنم، نمیگذارید از کشور خارج شوم…! گفت: «به تو اجازه بدهیم بروی آنجا، شروع کنی مثل بلبل به جیک جیک کردن و بگویی این جا چه خبر است؟!». درست همین اصطلاح را به کار برد. وقتى فهمید که محلش نمیگذارم و حاضر نیستم با آنها کنار بیایم، رفتارش عوض شد. یک باره با پرخاش گفت: «شما نمیفهمید؛ ما میخواهیم اینقدر شما را خانهنشین کنیم، این قدر منزوی کنیم تا دق کنید و بمیرید! چرا با رژیم همکاری نمیکنید؟»
بارها به ادارهى گذرنامه رفتم و هر بار دست از پا دراز تر به خانه برگشتم. نمیگفتند که ممنوعالخروج شدهام؛ اما پاسپورتم را هم نمیدادند.اذیت و آزارهای دیگری هم بود که نمونهیی از وقاحت این رژیم است. با کسی آشنا شده بودیم به نام مجید حسینی که دفتری در خردمند شمالی داشت. اول بهروز با او آشنا شد و بعد از مدتى به من هم معرفىاش کرد. بهروز برای گذران زندگی از کارمند یکی از سفارتخانهها، دستگاههای ویدیو میخرید و به این فرد میفروخت. در مقابل، پول و یا لباس میگرفت. چون او جنس و لباس از خارج مىآورد. این آقا خیلی به ما احترام میگذاشت. گاهی هم در مهمانیهایی که میداد، دعوتمان مىکرد. یک بار بهروز به من گفت که رفته و جنسهایش را دیده و بدش نیامده. پیشنهاد کرد که بروم و آنها را ببینم. من هم رفتم. مثل معمول، وقتی مقنعهی لعنتی را بر سر میگذاشتم و روپوش میپوشیدم، اگر زمستان بود، یک ژاکت هم رویش به تن میکردم. آن روز هم هوا سرد بود. تنها ژاکتی را که داشتم، پوشیدم. آن را از انگلستان خریده بودم و زیرش ریشه داشت. وقتی وارد دفترش شدم، دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته. پرسیدم: آقای حسینی آن بلوزهایی که میگفتید، کجاست؟ گفت: خانم تائیدی لطفاً بیایید این جا! دیگر قضیه برایم آشنا بود. نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامهاش را برداشت و گذاشت روی میز. دوستمان مرا معرفی کرد: «حاجآقا گلرو، خانم فرزانه تائیدی، از هنرپیشههای بسیار هنری ما! فیلم سفر سنگ را بازی کرده اند» (بماند که از این فیلم اصلاً خوشم نمیآید و همیشه پشیمان بودهام از این که در آن بازی کردهام). حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت به سمت حسینی و گفت: «تو هر چقدر هم از این خانم تعریف کنی، من قبول نمیکنم!». من غمگین و دلخور بودم؛ ولى به زور لبخندی زدم. برگشت و با کمال وقاحت گفت: «من موقعی قبول میکنم این خانم هنرپیشه است که یک شب تو شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلمشان را بیاری و قبل از این که ما ویدیو را ببینیم، خانم یک قری برای ما بدهند!». من از درون داشتم منفجر میشدم. آدمی که پول اجارهی خانه ندارد، آدمی که عصبانی است، همیشه گرسنه است، با والیوم خودش را سر پا نگه میدارد و این همه به او ظلم شده، خُب وقتی چنین حرفهایی را بشنود، منفجر میشود. با این حال ظاهرم را حفظ کردم و با لبخند گفتم: حاجآقا، اشکال کار این است که قرهای من طاغوتیست! باید من بیایم منزل شما، خدمت خود شما، ویدیو را آن جا ببینیم. منتهی قبل از این که من قر بدهم، شما به دخترخانمتان، خانمتان بگویید یک قر قشنگ مکتبی برای من بدهند تا من هم یاد بگیرم و قر طاغوتی برای شما ندهم! این عین جملههایىست که گفتم. امروز که به آن روزها فکر میکنم، گاهی از جرات خودم در آن وضعیت، حیرت میکنم. البته بهایش را هم پرداختم. رنگ مجید حسینی پرید و به لکنت افتاد. از آن لحظاتی بود که کسی نمیدانست چه بگوید. حاجآقا به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. من آن قدر عصبانی بودم که فکر میکردم اگر بیشتر بمانم، ممکن است داد و فریاد کنم. به حسینی گفتم: من الان یادم افتاد که کاری دارم و باید بروم. فردا برای دیدن لباسها خواهم آمد. بیرون آمدم. فردایش نرفتم. یک روز فاصله انداختم و پس فردا رفتم. میخواستم از پلههاى دفترش بالا بروم که یک مرتبه یک ماشین پاسدار جلوی در ترمز کرد. دو سه پاسدار همزمان از ماشین بیرون آمدند و مرا دوره کردند. زنی دستهایم را از پشت گرفت و گفت: خودشه! گفتم چه کار میکنید؟ یعنی چه، خودشه؟! در ظرف چند دقیقه فهمیدم که مرا به عنوان کولی ولگردی گرفتهاند که بچهیی را دو خانه بالاتر دزدیده است! آن زن مادر بچه بود.
س: چه سالى بود؟
ج: اواخر سال ۶١ یا اوایل ۶٢. یادم هست که هوا سرد بود. حاجآقا گلرو خیلی قدرت داشت و هر کاری دلش میخواست میکرد. در عرض دو دقیقه مرا به عنوان کولی بچه دزد دستگیر کردند! در این گیر و دار دیدم مجید حسینی از پنجرهی دفترش ما را نگاه میکند. به سرعت خودش را به پایین رساند. پس از کمی صحبت، همگی رفتیم بالا. مجید حسینی به آنها میگفت: «برادرها اشتباه میکنید! این خانم هنرمند این مملکت است». آنها میگفتند: «نه!». آن زنى که در خیابان دستهایم را گرفته بود، یک بند میگفت: «این همون کولیه که بچهمو دزدیده!». وقتی شما چنین دروغهایی میشنوید، درمیمانید که چه کنید؟ حتا منی که میدانم جراتی در وجودم هست و روحی خشمگین دارم، مانده بودم در برابر این وقاحت و این شیوههای بدوی چه کنم؟ فکر مىکنید چه کسی مرا از این وضعیت نجات داد؟ خود حاجآقا گلرو! انتقامش را این طور از من گرفت. یک ساعتی که گذشت، ایشان تشریف آوردند و گفتند: «نه برادرها! فکر میکنم اشتباهی پیش آمده. بفرمایید، بفرمایید…!». به من هم نگاهی کرد که معنیاش این بود: ادب شدی؟! مادرِ بچه هم اصلاً فراموش کرد که بچهاش را دزد برده! حاج گلرو اموالی را که قرار بود به دست جنگ زدهها برسد، قاچاقی به حسینی میفروخت! یکی دو آخوند دیگر هم بودند که به او پول نزول میدادند و او با آن پولها کارهای صادرات و واردات میکرد.
این اتفاقها به شکلهاى مختلف تکرار مىشد. هر روز زندگی من داستانی بود که میتوانم تعریف کنم. چند نمونه را گفتم که مشت نمونهی خروار است. به مرور، از درون تحلیل میرفتم. درون و روحم خورده میشد. رفتهرفته همه چیز را از ما گرفته بودند و ما را به جایى رسانده بودند که بشکنیم و تسلیم شویم و یا همه چیز را رها کنیم و از زندگى در مملکتمان بگذریم. اول حقوق مرا، کارمند رسمی وزارت فرهنگ و هنر را، قطع کردند. بعد کوشیدند که مرا به همکاری بکشانند. موفق نشدند و اذیت و آزارها شدت گرفت. بعد ممنوعالچهره شدم. تحقیرها و اذیت و آزارهایی که روزمره اتفاق میافتاد؛ ماجرای حاجی گلرو، ادارهی گذرنامه، پاسپورت، شعبهی ۴٢ دادستانی، و و و.
زندگی من در این هفت سال این طور گذشت. وضع زندگیمان روز به روز بدتر میشد. بهروز به اتفاق دو تا از دوستانش – نصراله شیبانی و شهریار پارسی پور- یک کلوپ ویدیو باز کرد به نام “کینو ویدیو” که به غیر از جنبهی مالی، کاری فرهنگی هم بود. با هزار مکافات فیلم به زبان اصلى تهیه میکرد و اجاره مىداد. داستان زندگی او داستان جدا و جالبىست که باید از زبان خودش بشنوید. به هرحال، او زندگی مرا هم میچرخاند. با همهی اینها، زندگى نمیگذشت. به اجبار، من هم رفتم به دنبال کار. در یک گلفروشی در خیابان پهلوى کاری پیدا کردم. اما مدتى نگذشته بود که پاسدارها آمدند و گفتند: «آمدی این جا چون میخواهی تظاهر به فقر کنی؟!». یکی از پاسدارها گفت: «خانم تائیدی، من نوکرتم! هم ترا دوست دارم و هم آقا بهروز را. فیلمهای ترا هم از بازار سیاه گرفتهام و ده بار دیدهام. اما اگر این کار را ادامه بدهی، به جایی میفرستنت که عرب نی میاندازد! برو بنشین خانهات و بیرون نیا!». بهروز را هم یک بار به اتهام “تظاهر به فقر” دستگیر کردند. او
از زندگی در خارج از کشور بگویید. شما چند نمایش هم با خانم تأییدی بر روی صحنه بردید.
آن اوایل ما خیلی زحمت میکشیدیم. فکر میکردم که به هرحال باید بتازانیم و پیش برویم. یواش یواش متوجه شدم که تماشاچی اینجا، در اصل مخلوطی از تماشاچی لالهزار و آن فرمهاست و اغلب کسانی که میآمدند و تئاترهای ما را میدیدند، کسانی بودند که تا حالا تئاتر ندیده بودند.
تنها یادگاری که از ما ماند، نمایش تکنفره «دیوار چهارم» است که فرزانه با آن ظرافتها و قدرت خاص خودش توانست ۷۵ دقیقه روی صحنه باشد و نقش چندین آدم را بازی کند. این تنها یادگاری بود که با آن خوش بود و خیلی آن کار را دوست داشت.
به فیلم «بدون دخترم هرگز» میرسیم. چه شد که فرزانه تأییدی برای بازی در آن فیلم انتخاب شد؟
مسئول انتخاب بازیگران «بدون دخترم هرگز» خانم جویس گِلی بود که با دیوید لین کار میکرد. اینها همه اروپا را داشتند میگشتند و وقتی به انگلیس رسیده بودند در پته اینترتینمنت داشتند از همه آزمایش میگرفتند. من به شما بگویم، در لندن از پیتزافروش برای این آزمایش رفت تا شاعر و ترانهسرا. همه رفتند برای آزمایش در این فیلم.
فرزانه شاید تنها کسی بود که امتحان نداد. من خودم حتی تست دادم. فرزانه را، خانم گلی و برایان گیلبرت، کارگردان فیلم آمدند به تئاتر «دیوار چهارم»، در بالکن نشسته بودند و او را دیدند و همان جا دو تا نقش به او پیشنهاد کردند که خود فرزانه نقش کوچک را انتخاب کرد و بازی کرد و بعدش زندگیاش طبیعتاً عوض شد.
میخواستند ترورش کنند، ما نمیدانستیم، شش ماه منزل ما از طرف اسکاتلندیارد و ام.آی.سیکس تحت نظر بود. آپارتمان روبهرو را اجاره کرده بودند و ما را تحت نظر گرفته بودند که اگر کسی بخواهد حملهای بکند آنها کاری بکند.
خود شما هم در مطلبی که برای درگذشت فرزانه تأییدی نوشتید، اشاره کردید که روزنامه ایندیپندنت آن زمان نوشته بود که برای ترور فرزانه به ارتش آزادیبخش ایرلند پیشنهاد پول داده بودند.
به هرحال فکر میکرد آن کار، کار درستی بوده و ربطی به فرهنگ ایران ندارد و مربوط به یک قشر خشکهمذهبی است. من هم همین اعتقاد را دارم و البته اینکه نهایتاً هم فیلم ضعیفی شد. اما فرزانه هیچ وقت از بازی در آن فیلم پشیمان نشد.
و چرا در این سالهای آخر اینقدر گوشهنشین شده بود؟
از نظر روحی و اینها، چندان علاقهای نداشت. وقتی متوجه شد مردم کنارهگیری میکنند به خاطر این که احتمال میدادند برایشان خطر داشته باشد.
برای فیلم مستندی که داشت درباره او ساخته میشود در ایران، از مسعود کیمیایی گرفته تا فخیم زاده، همه از نظر دادن راجع به فرزانه سر باز زدند. تنها کسی که نظر داد، سیروس الوند بود و یکی دیگر از دوستهایمان، اکبر زنجانپور. بقیه همه کنار کشیدند.
https://www.radiofarda.com/a/berouz-behnejad-i
v-on-farzaneh-
taeidi/30543842.html
فرزانه تأییدی پس از انقلاب نیز در فیلم «میراث من، جنون» ساخته مهدی فخیمزاده بازی کرد، اما از اوائل دهه ۶۰ دیگر اجازه فعالیت پیدا نکرد و از وزارت فرهنگ نیز که در استخدام رسمی آن بود، بدون ذکر دلیل اخراج شد.
فرزانه تأییدی بعدها گفت که مشکل حکومت با او، بهایی بودن پدرش بود که جمهوری اسلامی حقوحقوقی برای آنها قائل نیست.
خانم تأییدی در سال ۱۳۶۵ پس از ناکامی در پس گرفتن گذرنامه و اخذ اجازه خروج از کشور، از مرز زمینی سیستان و بلوچستان از ایران خارج شد و با از سر گذراندن ماجراهای بسیار خودش را به لندن رساند.
سالها بعد بازی فرزانه تأییدی در فیلم جنجالی «بدون دخترم، هرگز» نام او را دوباره بر سر زبانها انداخت و واکنش تند رسانههای رسمی جمهوری اسلامی را نیز برانگیخت.
سال ۱۳۷۳ روزنامه بریتانیایی ایندیپندنت در گزارشی اختصاصی نوشت که وزارت اطلاعات ایران تصمیم داشته است با استخدام یک تروریست از «ارتش جمهوریخواه ایرلند» او، ابوالحسن بنیصدر و جواد دبیران را ترور کند.
این ترور انجام نشد و مقامهای جمهوری اسلامی نیز واکنشی به این گزارش روزنامه ایندیپندنت نشان ندادند.
فرزانه تأییدی در سالهای اقامتش در بریتانیا با همسرش بهروز بهنژاد و دیگر بازیگر قدیمی سینما و تئاتر ایران، زندگی میکرد.
http://ataizizseler.com/2021/03/14/%d9%81%d8%b1%d8%b2%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%aa%d8%a7%d8%a6%db%8c%d8%af%db%8c/
LikeLike
Bahram Choubine
بخشی از مصاحبۀ روان شاد فرزانه تأییدی ……!!!
با ناصر مهاجر
«در دادستانی گفتند تنها راه چاره این است که خانم تائیدی به روزنامهها آگهی بدهد که:
من از دین ضالهی بهایی منزجر هستم. عکسشان را هم باید همراه آگهى به چاپ برسانند…اما من نپذیرفتم. یعنی آنها هیچ وقت نتوانستند امضا و یا نوشتهیی از من بگیرند که گفته باشم بهایی نیستم و یا این که برای نجات خودم، به اعتقاد دیگران توهینی کرده باشم…اگر آدم پای اعتقادات و خصلتهای انسانیش بایستد و نقطه ضعفی نداشته باشد، یک انقلاب که هیچ، حتا بیست انقلاب اسلامی و فاشیستی هم نمیتواند آدم را عوض کند.»
وقتی وارد دفترش شدم، دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته. پرسیدم: آقای حسینی آن بلوزهایی که میگفتید، کجاست؟ گفت: خانم تائیدی لطفاً بیایید این جا! دیگر قضیه برایم آشنا بود. نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامهاش را برداشت و گذاشت روی میز. دوستمان مرا معرفی کرد: «حاجآقا گلرو، خانم فرزانه تائیدی، از هنرپیشههای بسیار هنری ما! فیلم سفر سنگ را بازی کرده اند» (بماند که از این فیلم اصلاً خوشم نمیآید و همیشه پشیمان بودهام از این که در آن بازی کردهام). حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت به سمت حسینی و گفت: «تو هر چقدر هم از این خانم تعریف کنی، من قبول نمیکنم!». من غمگین و دلخور بودم؛ ولى به زور لبخندی زدم. برگشت و با کمال وقاحت گفت: «من موقعی قبول میکنم این خانم هنرپیشه است که یک شب تو شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلمشان را بیاری و قبل از این که ما ویدیو را ببینیم، خانم یک قری برای ما بدهند!». من از درون داشتم منفجر میشدم. آدمی که پول اجارهی خانه ندارد، آدمی که عصبانی است، همیشه گرسنه است، با والیوم خودش را سر پا نگه میدارد و این همه به او ظلم شده، خُب وقتی چنین حرفهایی را بشنود، منفجر میشود. با این حال ظاهرم را حفظ کردم و با لبخند گفتم: حاجآقا، اشکال کار این است که قرهای من طاغوتیست! باید من بیایم منزل شما، خدمت خود شما، ویدیو را آن جا ببینیم. منتهی قبل از این که من قر بدهم، شما به دخترخانمتان، خانمتان بگویید یک قر قشنگ مکتبی برای من بدهند تا من هم یاد بگیرم و قر طاغوتی برای شما ندهم! این عین جملههایىست که گفتم. امروز که به آن روزها فکر میکنم، گاهی از جرات خودم در آن وضعیت، حیرت میکنم. البته بهایش را هم پرداختم.
https://cinemaye-azad.com/1394/02/19/2328/
LikeLike