در تاریخ ادبیات ما نام صادق هدایت با مرگ و خودکشی و «بوف کور» گره خورده است. اگرچه آثار او همیشه خواننده داشته و خوانده شده و میشود، اما همیشه توصیه شده که از خواندن آثار هدایت خودداری کنیم، زیرا خودکشی را تشویق میکند. خود اما هیچگاه از خویش نپرسیدهایم؛ در کدامین لحظه از زندگی در این جامعه بیهراس از مرگ زیستهایم و یا سایه مرگ را بر بالای سر خود ندیدهایم؟ هیچگاه نیز از خود نپرسیدهایم که چرا هیچ برگی از ادبیات این کشور در گستره تاریخ بدون حضور مرگ ورق نخورده است؟
هدایت در واقع آگاهترین روشنفکر جامعه در زمان خود بود. از آن مرگی نوشت که زندگی بود، مرگی که سراسر تاریخ اجتماعی ما را در بر گرفته است. مرگی که هدایت از آن سخن میگوید، در آگاهی ریشه دارد، جامعه اما در مرگِ جاری بر تنِ خویش ناآگاه بود. نمی دید و یا نمیخواست که ببیند ایران مهد مرگ در تاریخ بوده است. نمیتوانست ببیند. پیشزمینهی ذهنی لازم را برای درکِ آن نداشت:
جمشید جم، نخستین شهریار استورهای ما با اینکه زندگی جاوید و بیمرگی میطلبید، “شاه مردگان” شد. مانی، پیامبر نقاش که آوازه شهرت و عرفانش به اروپا نیز رسید، نافی شور و شوق زندگی بود و تنها ریاضت را اصل میدانست و پارسایی را تبلیغ میکرد. او حتا لذت جنسی را نیز زشت میشمرد و چنان عدم خشونتی را تشویق میکرد که تحت تعالیم او نه تنها کشاورزی، بلکه خوردن گوشت حیوانات و میوهها و شستن بدن نیز گناه بود، زیرا انسان میبایست در انتظار مرگ زندگی کند.
چنین مرگی در فرهنگ ما تشابه فراوانی با مرگ در فرهنگ هند دارد که در آن شیوا، بزرگترین ریاضتکش آن خدای ویرانگری و مرگ است.
- نامه به یکصد سالگی خودم
- مناظره در فیس بوک در مورد آیین بهائی
- از ختمیّت خاتم مقام این یوم ظاهر ومشهود “(منتخباتی از آثار حضرت بهاءالله ص۴۷)
- بها ٕ نام ظهور بزرگ خداوند
- ویرگول
این تشابه را در بوفکور نیز به آشکار میبینیم. مادر راوی، “بوگام داسی”، رقاص معابد لینگام است. هدایت اما نافی مرگپرستی شیواست. او حتا به خوبی میداند که فالوسپرستی در شیوا، در اصل ربطی به لذت جنسی ندارد. در این فرهنگ از نرینگی شهوتزدایی شده است. و دیگر نه به عنوان لذت، بلکه شاید مردسالاری مقدس است. زن اثیری هدایت اما در برابر فالوسپرستی شیوا قرار دارد. از این منظر هدایت دوستدار زندگی و ضد مرگ است. هدایت هیچگاه مبلغ عرفان نبوده است.
ریاضتکشی تاریخی ما در عرفان، نفی لذتهای زندگی است، امری که انسان را آماده و پذیرای مرگ میکند. انسان ایرانی مرگ را همیشه در انتظار بوده است. فرهنگ ما پنداری ما را زنده سوار بر ارابهی مرگ به سوی گور میبرد. هول و هراس از مرگ یک آن انسان ایرانی را آسوده نمیگذارد. کفنپوشانِ خیابانی در روزهای انقلاب سال پنجاه و هفت و پس از آن مرگهایی که چون «باران رحمت» آمده و همچنان میآیند، آیا چیزی جز آن قربانیانی هستند که به دستور سربازان مغول سر بر سنگ، آماده شدهاند تا جلاد از راه برسد و به ضرب شمشیری گداخته سرشان را از تن جدا کند؟
تاریخ ما زیر بار خونی که مغولان در نیشابور جاری ساختند و افغانها در اصفهان به راه انداختند، و یا نادرشاه با چشمهای از حدقه درآورده شده قربانیان و آقامحمدخان با مناری که از سرهای بریدهشده ساخته بود، سرخ و خونین است. این تاریخ سراسر ضجّه و ناله و شیون و مرگ است. شاهان ما نیز به هر دیاری که لشگر کشیدهاند، کشته و جوی خون راه انداخته، و به تاراج بردهاند. در چنین موقعیتی است که باید “دم غنیمت است” خیام را بازشناخت و “مرگ” در آثار هدایت را دید.
در این جامعه هزاران نفر مرگ را تبلیغ میکنند. خمینی بزرگترین حمام خون را در کشور به راه انداخت، اما در صحبت از مرگ، نام هدایت پیش کشیده میشود، زیرا هدایت از مرگی دگرگونه سخن گفت و با نگاهی مدرن به آن نگریست، نگاهی که هنوز جایی در این فرهنگ ندارد. هدایت بزرگترین و تأثیرگذارترین گفتمان مرگ را در ایران با بوفکور به جا گذاشت. بوف کور اعتراض به فرهنگِ مرگِ حاکم بر ایران است.
هدایت در آثار خویش سیمای مرگ را در فرهنگ مرگپرور بازمیشناساند. مرگ خود نیز در واقع اعتراض به همین فرهنگ است. هدایت در شمار عاشقترین انسانها به زندگی بود.
زندگی در فرهنگ ما نماد رنج است و خوابِ ابدی که همانا مرگ باشد، در تقابل با آن قرار میگیرد و نقطهی پایانی میشود بر دردهای انسان. هدایت این نکته را در آغاز جوانی، به زمانی که هنوز شهرتی نداشت در داستانی به نام «مرگ» در مجله «ایرانشهر» چاپ پاریس نوشت که؛ از شنیدن خبر مرگ “احساسات جانگدازی به انسان دست میدهد. خنده را از لبها میزداید، شادمانی را از دلها میبرد، تیرگی و افسردگی آورده، هزارگونه اندیشههای پریشان از جلو چشم میگذراند. تا زندگی نباشد، مرگ نخواهد بود” و یا به قول راوی بوف کور؛ “تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند.”
“بوف کور” با “درد و زخمهایی” که زندگی را فراگرفته آغاز میشود و سرانجام در گردش و پیچاپیچ رؤیا و واقعیت، به مرگ پایان مییابد. هدایت در داستان کوتاه “مرگ”، آن را “سزاوار ستایش” میداند و “نوشداروی ناامیدی”.
از نخستین روزهای انتشار بوف کور در ایران، تفکر غالب بر جامعه با هشدار به خواندنِ آن همراه بود؛ میگفتند با خواندن آن وسوسه خودکشی در انسان شکل میگیرد و یا حداقل اینکه به مرگ و نیستی نظر دارد. با اینهمه این اثر خوانده شد و همچنان خوانده میشود. مصلحان اخلاقی جامعه نیز تا کنون نتوانستهاند حتا یک نفر بیابند که در پی خواندن بوف کور اقدام به خودکشی نموده باشد. این مصلحان خود اما در کلیت خویش در شمار سانسورگران و کُشندگان انسانهای دگراندیش، همراه و همگام حکومتها بودهاند. جامعه ما با نفی مرگاندیشی هدایت در واقع فرهنگ مرگاندیش حاکم را نادیده گرفته و میگیرد.
ما در سراسر عمر با مرگ زیستهایم و با فرهنگ مرگ رشد کرده، بالیدهایم. «خون حسین» هنوز هم میجوشد و به خون و خونریزی زنده میماند. حضرت علی هنوز با شمشیر دو سر خویش نشسته بر اسبی که تا زانو به خون دشمنان فرورفته، گردن میزند. بعدها آگاهان جامعه نیز در نبرد با بدیها، زندگی را در مرگ خود میدیدند. در تاریخ معاصر ایران “چریکهای فدایی خلق” و “مجاهدین خلق ایران” دو نمونه هستند در این راستا. آنان قصد داشتند با مرگ خویش، برای مردم زندگی بهتری تدارک ببینند. اسلام همچون دیگر ادیان ابراهیمی به جهان پس از مرگ بیش از هستی ارزش میدهد.
- نامه به یکصد سالگی خودم
- مناظره در فیس بوک در مورد آیین بهائی
- از ختمیّت خاتم مقام این یوم ظاهر ومشهود “(منتخباتی از آثار حضرت بهاءالله ص۴۷)
- بها ٕ نام ظهور بزرگ خداوند
- ویرگول
بوف کور ریشه در فرهنگ هند و اروپایی دارد. راوی آن با نفی لذتهای جنسی، گوشهگیری برمیگزیند و ستایشگر مرگ است. این ویژگیها را هم در فرهنگ هندی و هم در آموزههای دینهای ایرانی میتوان یافت. هدایت در واقع روشنگری میکند و فرهنگ مرگ را بر ما آشکار میگرداند. توجه هدایت به خیام و کافکا نمونهایست از آن. همین روشنگری را هدایت در پاسخ به تودهایها که “پیام کافکا” را منفی ارزیابی میکردند و در آن چیزی در تضاد با “ادبیات بالنده و پیشرو” مییافتند، نیز به کار میگیرد و در مقالهای با عنوان «در باره پیام کافکا» مینویسد: “این پیام هرچه میخواهد باشد، مطلبی که مهم است، صدای تازهای درآمده و به آسانی خفه نمیشود. کسانی که برای کافکا چوب تکفیر بلند میکنند، مشاطههای لاشمرده هستند که سرخاب و سفیدآب به چهره بیجان بت بزرگ قرن بیستم میمالند. این وظیفه کارگردانها و پامنبریهای “عصر طلایی” است. همیشه تعصبورزی و عوامفریبی کار دغلان و دروغزنان میباشد. عمر کتابها را میسوزانید و هیتلر به تقلید او کتابها را آتش زد. اینها طرفدار کند و زنجیر و تازیانه و زندان و شکنجه و پوزبند و چشمبند هستند. دنیا را نه آنچنان که هست، بلکه آنچنان که با منافعشان جور درمیآید، میخواهند به مردم بشناسانند و ادبیاتی در مدح گندکاریهای خود میخواهند که سیاه را سفید و دروغ را راست و دزدی را درستکاری وانمود کنند، و لیکن حساب کافکا با آنها جداست.”
هدایت از مرگ در جامعهای مرگستا میگوید تا ارزشهای هستی را در جهان مدرن بازنماید.
کامینت
za Tajmiri
به نظر من بار اول می خواست تا نزدیکی مرگ برود آن هم در رودخانه در آب…….تا میزان وحشت و تلخی مرگ را کمی حس کند………و به این نتیجه رسید که این مرگی که همه از آن ترس و وحشت دارند آنقدر ها هم ترسناک نیست……و از این به بعد است که نفرتش از انسانهایی که هر چه پیرتر می شوند چنگال خود را بیشتر در شکم زندگی فرو می کنند بیشتر و بیشتر شد و همه را یک دهان دید که یک مشت روده به دنبال آن بود و در نهایت به آلت تناسلیشان ختم می شد…..او زندگی را دوست داشت اما نه اینگونه با این قواعد و در میان این نوع آدمیان……..یک مشت پر رو بی حیا چارودار و چشم دل گرسنه که مثل سگ جلوی دکان قصابی برای یک تکه لته دم تکان می دهند……..آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست……..آدمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی…..
. بنظر بنده #Taizz دردی در مرگ نیست، بلکه این پروسه مردن یا به مرگ رسیدن است که دردناک است.” مانند انسان که بودن نیست و شدن است در یکی از فیلمهای هری پاتر : زمانی که هری از روح پدرش می پرسد که مرگ چگونه است؟ پاسخ گرفت که سریعتر از به خواب رفتن…”زندگی خواب روح است، و مرگ بیدار شدن او از این خواب….”
برای مولوی مرگ روشن ترین آینه هاست. از نظر او باید همه چیز را در این آینه دید.
حضرت مولانا با ظرافت استادانه به بیان قضا و قدر الاهی پرداخته است که اگر در این زمینه تفکری کنیم چون بحریست که در ان چون کشتی به سرگردان در این امواج خواهیم بود. هر چه هست او هست،واگه دوباره به گذشته نگاه کنی میبینی تو نبودی بلکه او بوده وتو کشتی بدون اختیاری بودی که روی امواج
اون میرقصیدی،..


#Taizzمعرفیکننده
https://giphy.com/gifs/tazz-SNAto56NVe5zZQ1qDg
,
http://a%20href=<p><a href=”https://giphy.com/gifs/owl-y2HDXdpHf2GBNWCwN8“>via GIPHY</a></p>
بیشتر بخوانیدصادق هدایت: روز آخر
به روایت استاد بهرام بیضایی
عصر 7 آوریل 1951م و 18 فروردین 1330 خورشیدی؛ پاریس
در عصر ابری دل گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسنده ی چهلوهشت ساله ی ایرانی مقیم موقت پاریس، به سوی خانهاش در محله هجدهم، کوچه ی شامپیونه، شماره ی 37 مکرر می رود، دو مرد را می بیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند. آنها ازش می پرسند که آیا از اداره ی پلیس می آید و آیا جواز اقامت ….
نابینا غصه نخور . .
در دنیا چیز قشنگی برای دیدن وجود ندارد .ماهم که میبینیم خود را به کوری زده ایم ، باور کن !https://r1.community.samsung.com/t5/others/صادق-هدایت-روز-آخر-روایتی-است-جذاب-و-خواندنی-از-آخرین-روز-زندگی/td-p/10260513
http://taiziz.car.blog/2021/05/08/%d8%a2%d8%ae%d8%b1%db%8c%d9%86-%d8%b1%d9%88%d8%b2-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b5%d8%a7%d8%af%d9%82-%d9%87%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%aa/
m.و
.
You must be logged in to post a comment.