عباس معروفی قربانی بیماری درمانناپذیری شد که غم و اندوه به جانش انداخته بود. به گفته خودش: «سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک وقت معروفی!» و من غصه خوردم».
او در اوایل سال ۱۳۹۹ از ابتلای خود به سرطان لنفاوی خبر داد. در بیمارستان “شاریته” برلین زیر چندین عمل جراحی سنگین رفت و امیدوار بود بر عفریت سرطان چیره شود: «در تونلی تاریک به نقطههای روشنی فکر میکنم که اگر برخیزم هفت کتاب نیمهکارهام را تمام کنم و باز چند درخت بکارم».
این نبرد نابرابر سرانجام با شکستی تلخ پایان گرفت.
عباس معروفی در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ در تهران زاده شد. به گفته خودش در بازارچه نایبالسلطنه که از محلات مجاور بازار تهران در جنوب شهر است. خانواده از بازاریان توانگر و سنتگرا است که قصد دارد فرزند را با قالبهای تنگ سنتی تربیت کند، اما پسر یاغی در پناه خیالپردازی، برای خود دنیایی جداگانه میسازد: «فهمیدم که اگر تمام ثروت پدرم را به من بدهند با یک دقیقه خیالهای خودم عوض نمیکنم. نجاری و طلاسازی و عطاری یاد گرفتم. گرسنگی کشیدم. مرد شدم». (به نقل از مصاحبه با وبگاه الفبا)
پس از گرفتن دیپلم از دبیرستان شبانه مروی و پایان خدمت سربازی در رشته ادبیات دراماتیک دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تحصیل کرد و حدود یازده سال در دبیرستانهای تهران به کار دبیری ادبیات مشغول شد.
عشق به ادبیات داستانی از نوجوانی با او بود: «از چهارده سالگی شروع کردم به رونویسی داستانهای آنتون چخوف. نگاه انسانی و در ضمن انتقادی چخوف به جامعه را دوست داشتم. سه سال داستانهای چخوف را رونویسی میکردم تا یواش یواش یاد بگیرم که گاهی چیزی را تغییر دهم. اسم شهری را عوض کنم. آدمی تازه به داستان بیاورم، حادثهای بسازم و بعد در یک فضای عجیب دست و پا بزنم. آنجاها بود که پخته شدم، اما تجربه نداشتم، معلم نداشتم».
کمبود نداشتن معلم و راهنما، آنگونه که در بیوگرافی خود آورده، به برکت دوستی با محمد محمدعلی جبران میشود که او را با محمدعلی سپانلوی شاعر آشنا میکند و به واسطه او با هوشنگ گلشیری. در کلاسهای داستاننویسی نویسنده نوگرا و سرشناس شرکت میکند و حال با عزمی آگاهانه به شکلی جدیتر و حرفهای تر قلم میزند.
عباس معروفی نخستین کتاب خود به عنوان «روبروی آفتاب»، مجموعه داستانهای کوتاه، را به سال ۱۳۵۹ انتشار میدهد و همکاری پرباری را با نشریات فرهنگی و ادبی شروع میکند.
چند سال بعد و با انتشار رمان «سمفونی مردگان» در سال ۱۳۶۸ بود که نام معروفی بر سر زبانها افتاد. ذوق سرشار، تخیل شگرف و زبان شیوای کتاب منتقدان را به ستایش واداشت و معروفی را بر جایگاهی برجسته در ادبیات مدرن نشاند. نگاه کنجکاو ادبدوستان به نویسنده جوانی دوخته شد، که نام و پیشینه چندانی نداشت اما ذهنیت پیچیده و بیان پختهی او از استعدادی بیمانند خبر میداد. او بیش از ۳۲ سال نداشت و پنج سال بر سر رمان خود وقت گذاشته بود.
تصنیف یک رمان سمفونیک
توضیح تصویر،سمفونی مردگان و سال بلوا دو کتاب پرخواننده عباس معروفی
رمان «سمفونی مردگان» سرگذشت اندوهبار یک خانواده ساکن اردبیل را در حوالی ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۰ روایت میکند. جابر اورخانی، صاحب دکان آجیل و
و خشکبارفروشی با چهار فرزندش، یوسف، آیدین، آیدا و اورهان سرنوشتی تلخ دارند. رمان با مهارت و تمرکزی استادانه مکان و زمان را درهم میریزد و رویدادها را با نگاهی کاوشگر و بیتاب و زبانی فرز و چابک در برابر خواننده مجسم میکند. برای نمونه نویسنده به جای پرگویی درباره سرمای کشنده، سوز سرما را با تصاویری موجز و جاندار به جان خواننده میاندازد: «برف همه را وا گذاشته بود. سکوتی غریب کوچه و خیابان را گرفته بود. لولههای آب یخ زده بود. ماشینها کار نمیکردند. در خیابانها کپههای برف روی هم تلنبار شده بود. کاسبها پیادهروها را روفته بودند اما هنوز نیم متری از بارش شب پیش روی زمین خوابیده بود، و کلاغها شهر را فتح کرده بودند، بر هر درختی چند کلاغ…» و چند روز بعد: «از آن همه هیاهو و همهمه کلاغهای کاج ماندهاند که چاقتر و پیرتر روی شاخهها جا به جا میشوند و با صدای دریدهشان میگویند: برف… برف.» (ص ۱۷)
کتاب با نگاه تازه و بیان استادانهاش به یکی از قلههای ادبیات مدرن ایران بدل شد و تا امروز دستمایه صدها نقد و نوشته و دهها رساله دانشگاهی بوده است. منتقدان تمام زوایای کتاب را کاویده، نقاط ضعف و قوت آن را نشان دادهاند. برای نمونه گفته شده است که تکگفتار درونی آیدین (سوجی) در فصل یا “موومان چهارم” رمان از فصل اول “خشم و هیاهو” رمان معروف ویلیام فاکنر تأثیر گرفته که یک روز از زندگی ذهنی بنجی، مردی سی و ساله اما عقب مانده را بازگو میکند. یا گفته شده که بارزترین محور تماتیک رمان، یعنی دشمنی کینهتوزانهی اورهان با برادر مهربانش آیدین، یادآور خصومت شرورانه مختار با برادر مهربان و فرهیختهاش رسول، فرزندان ارباب حسن آریان در رمان “دل کور” نوشته اسماعیل فصیح است.
معروفی پس از «سمفونی» در داستانها و رمانهای بعدی خود جنبههای دیگری از ذوق نوجویانه و بیان استادانه خود را به نمایش گذاشت: سال بلوا (۱۳۷۱)، پیکر فرهاد (۱۳۸۱)، فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)، ذوب شده (۱۳۸۸)، تماما مخصوص (۱۳۸۹)، نام تمام مردگان یحیاست (۱۳۹۷) و…
توضیح تصویر،مجله گردون طی سالهای ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۴ منتشر شد که با استقبال روبرو شد
مجله و نشر «گردون»
عباس معروفی بر پایه اعتبار نویسندگی و به برکت فضای نسبتا بازی که با جلوس محمد خاتمی بر کرسی وزارت ارشاد پدید آمده بود، از پاییز ۱۳۶۹ به انتشار مجله گردون دست زد و به زودی آن را به یکی از مجلات پربار ادبی تبدیل کرد که طیفی گسترده از نویسندگان و ادیبان نوگرا با آن همکاری داشتند. در پیوند با این مجله، نشر گردون و «جایزه قلم زرین گردون» شکل گرفت که در پرورش و تشویق نویسندگان جوان نقشی برجسته داشت.
معروفی با انتشار گردون، که حال و هوای آن، نیروهای خشکاندیش و انحصارطلب را خوش نمیآمد، وارد گردونهای از دردسرها و مصیبتهای حقوقی شد که فصلی جانگداز از حکایت رویارویی پایانناپذیر نویسندگان ایرانی با سیستم سانسور و اختناق است.
در سال ۱۳۷۰ مدیر گردون به تحریک نیروهای تندرو به دادستانی انقلاب جلب شد و با رأی قاضی حجتالاسلام آقایی، حکم اعدام گرفت. معروفی یک سالی در بیم جان سپری کرد تا این که حکم کذایی در دادگاه تجدید نظر نقض شد. پس از تبرئه سردبیر، مجله پس از بیش از یک سال توقیف، دوره دوم انتشار را از فروردین ۱۳۷۲ شروع کرد و کار خود را تا اسفند ۷۴ ادامه داد اما دردسرهای حقوقی هم همچنان ادامه داشت.
«در سال ۱۳۷۴ با شکایت پیگیر و شش ساله کیهان، کیهان هوایی، حزبالله دانشگاه تهران در سه دادگاه پیاپی با حضور ۱۴ عضو هیئت منصفه و سران مؤتلفه (عسگر اولادی، بادامچیان، رازینی، حبیبی و…) به شلاق و زندان و دو سال ممنوعیت از نوشتن محکوم شدم». (مصاحبه یادشده)
معروفی تصریح میکند که «سه چهار سالی تیم سعید امامی» در تعقیب او بوده است. همان گروه شروری که عزم خود را جزم کرده بود که نویسندگان دگراندیش را به دیار عدم بفرستد، و در این راه چندین گام «موفق» نیز برداشت! سرانجام معروفی که از هر سو جان خود را در خطر میدید، با تمهیداتی موفق به فرار از کشور شد. «در یازده اسفند ۱۳۷۴ علیرغم میلم ناچار به ترک وطن و اقامت در آلمان شدم».
معروفی پس از اقامتی هفت ماهه در «خانه
«خانه هاینریش بل» در شهر کوچک دورن اقامت گزید و سپس به همراه خانواده به برلین اثاثکشی کرد.
توضیح تصویر،او در برلین «خانه هنر و ادبیات هدایت» را پایهگذاری کرد که از ۱۳۸۲ به مثابه یک کانون یا آموزشگاه فرهنگی، کلاسها و کارگاههای متعدد ادبی برگزار نمود
عباس معروفی همواره تلاشگر و پرتکاپو بود و در دشوارترین شرایط نیز راهی برای تلاش و فعالیت فرهنگی پیدا میکرد. در آلمان بیکار ننشست، در کنار نویسندگی به کارهای مطبوعاتی و انتشاراتی ادامه داد. هر روز گردهمایی یا نشستی برنامهریزی میکرد، در جلسه یا کنفرانسی شرکت میکرد، جوانان را به خواندن و آموختن تشویق میکرد، و همواره مراقب بود که فعالیت فرهنگی و ادبی او در بند مرزبندیها و رویاروییهای سیاسی اسیر نشود.
در آلمان کوشید مجله گردون را بار دیگر منتشر کند اما موانع و دشواریها به حدی بود که به او اجازه نداد بیش از چند شماره منتشر کند. با آگاهی از موانع ساختاری و مشکلات مالی به سوی فعالیتهایی کشیده شد که به تعهدات مالی کمتری نیاز داشت. در سالهای گذشته با رشد و پیشرفت امکانات سایبری تماسها و فعالیتهای تعهدآمیز معروفی رونقی بیش از پیش گرفت.
او در برلین «خانه هنر و ادبیات هدایت» را پایهگذاری کرد که از ۱۳۸۲ به مثابه یک کانون یا آموزشگاه فرهنگی، کلاسها و کارگاههای متعدد ادبی برگزار نمود. شایان ذکر است که معروفی علاقهای خاص به صادق هدایت داشت. یکی از رمانهای او به نام «پیکر فرهاد» نوعی ادای دین به هدایت است؛ او همچنین نام نویسنده بزرگ را بر بنیاد کتابفروشی و انتشاراتی خود گذاشت. فضای کتابخانه را با مجموعه بزرگی از تندیسهای کوچک و بزرگ جغد تزیین کرده بود، که طبعا یادآور «بوف کور» بود.
یکی از دستاوردهای او انتشار کتابهای «سمفونی مردگان»، سال بلوا و «فریدون سه پسر داشت» به زبان آلمانی بود؛ که به ویژه کتاب نخست با استقبال فراوانی روبرو شد. از معروفی آثاری نیز به زبانهای عربی، انگلیسی و فرانسوی منتشر شده است.
عباس معروفی نویسنده شناخته شده و پرکاری است که در عرصههای مختلفی مانند روزنامه نگاری، نمایشنامه نویسی و شعر فعالیت دارد. او متولد سال 27 اردیبهشت سال 1336 در تهران است و دیپلم ریاضی و فیزیک دارد اما تحصیلات خود را در رشته ادبیات دراماتیک در دانشکده هنرهای زیبا به اتمام رسانده است. قبل از آنکه زندگی کاری و هنری او دچار فراز و نشیب های فراوان شود به مدت 11 سال معلم ادبیات دبیرستان خوارزمی و هدف بود.
اگرچه عباس معروفی در یک خانواده مرفه به دنیا آمده است اما در دوران نوجوانی خود شغلهای مختلفی را امتحان کرد و به کارهای یدی زیادی جمله طلاسازی روی آورد. اما همیشه در رویای نوشتن به سر میبرد. او زمانی که تنها 18 سال داشت به سختی تلاش میکرد با بزرگان ادبیات ایران ارتباط برقرار کند تا اینکه در سال 1358 توانست به یکی از آرزوهای خود برسد و هوشنگ گلشیری را ملاقات کند. اقبال با او همراه بود چرا که توانست با محمد سپانلو نیز ملاقات داشته باشد و از آنها بیاموزد. او تنها یک سال پس از این ملاقات توانست اولین داستان کوتاه خود را با نام روبهروی آفتاب منتشر کند.
عباس معروفی بنیانگذار ماهنامهای فرهنگی ادبی و اجتماعی به نام گردون در سال 1369 بود. این نشریه فعالیت خود را تا سال 1374 ادامه داد. اما به دلیل شکایات زیادی که علیه محتوای آن انجام گرفته بود این نشریه توقیف و عباس معروفی از هر عالیت فرهنگی منع شد. تعطیلی این ماهنامه، مهاجرت ناخواسته را برای عباس معروفی رقم زد. او که به آلمان مهاجرت کرده بود نشریه گردون را مجددا در آن کشور افتتاح کرد.
هم چنین او در سال 1371 در مجله ادبی آیینه اندیشه فعالیت خود را شروع کرد این نشریه نیز در سال ۱۳۷۱ پس از سه شماره چاپ، منتقل شد.
همسر عباس معروفی
اکرم ابویی در سال 1343 در تهران متولد شد. او فارغ التحصیل آکادمی هنر در آلمان است و در برلین زندگی میکند. اکرم ابویی علاوه بر تدریس نقاشی تاکنون نمایشگاه های انفرادی و گروهی مختلفی را برگزار کرده است هم چنین او سه کتاب از مجموعه آثار خود با نامهای نگاهی به آن سوی جهان، طرحها و اینک تولد منتشر کرده است.
آثار عباس معروفی
نام عباس معروفی به سمفونی مردگان گره خورده است. سمفونی مردگان نام معروف ترین اثر عباس معروفی است که او را نه تنها در ایران بلکه در سطح بین الملل نیز به شهرت رساند. این اثر به زبان های مختلفی از جمله آلمانی، ایتالیایی و یونانی نیز ترجمه شده است. عباس معروفی رمان سمفونی مردگان را در سال 1363 آغاز کرد اما این اثر 5 سال بعد و در سال 1368 منتشر شد که به خوبی بازتاب دهنده سبک کاری شاخص اوست.
کتاب سال بلوا از دیگر آثار برجسته عباس معروفی است که در سال 1371 منتشر شده است. اگرچه این کتاب نیز یک رمان عاشقانه است اما مضامین دیگری چون مردسالاری را به تصویر میکشد. عباس معروفی به مدت 10 سال فعالیت فرهنگی کمی داشت که میتوان آن را تا حدودی به مهاجرت و چالش های آن مرتبط دانست. او در سال 1381 با کتاب پیکر فرهاد، فعالیت خود را ادامه داد و در سال 1382 کتاب فریدون سه پسر داشت را منتشر کرد. تماما مخصوص نام کتاب دیگر اوست که در نگاه اول شباهت زیادی با داستان زندگی خودش دارد. داستان از این قرار است، روزنامه نگاری که به جرم فعالیت های سیاسی به مهاجرت اجباری محکوم شده است.
مجموعه داستانها و نمایشنامههای عباس معروفی در سایه رمانهای برجسته او کمی ناشناخته مانده و کمتر کسی به آن پرداخته است. او تاکنون 7 مجموعه داستان و 6 نمایشنامه از خود به یادگار گذاشته است. دریاروندگان جزیره آبی تر یکی از شناخته ترین مجموعه داستان های او و خداوند گاو را آفرید آخرین نمایشنامه او است که در سال 1397 منتشر شد.
جوایز عباس معروفی
آثار معروفی به زبان های مختلفی ترجمه شده است و از این جهت تاثیر زیادی در شناساندن ادبیات فارسی به جهان داشته است. او در کارنامه خود جوایز بین المللی متفاوتی ثبت کرده است. اولین جایزه بین المللی او، جایزه هلمن/هامت بود که به صورت مشترک با هوشنگ گلشیری در سال 1996 به آنها اختصاص داده شد. در همین سال او از جانب اتحادیه روزنامه نگاران کانادا جایزه رونامه نگار آزاد را از آن خودش کرد. سمفونی مردگان که شاهکاری از عباس معروفی است در سال 2001 جایزه بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سورکامپ را کسب کرد .
اشعار عباس معروفی
عباس معروفی به شعر نیز علاقه زیادی دارد و فردوسی یکی از شعرای مورد علاقه اوست. او در سال های اخیر فعالیت خود به شعر نیز پرداخته است. کتاب شعر نامههای عاشقانه و منظومهی عینالقضات و عشق در سال 2001 و چهل ساله تر از پیامبر در سال 2018 از او منتشر شد. عشق در اشعار او ساده و دوست داشتنی به دور از هرگونه تکلف و پیچیدگی توصیف میگردد.البته بخشی از منتقدان به شیوه شعرنویسی معروفی انتقاد داشتهاند و بسیاری از این نوشتهها را شعر نمیدانند.
گفتاوردها فریدون فرخزاد «یک روزی ملت ما آزاد میشود و این روز زیاد دور نیست. فرهنگ همیشه غالب میشود بر زور و ستم و قلدری! فرهنگ ایران هزاران سال غالب شده، بر چنگیز مغول غالب شدهاست. اینها چه کسی هستند که فرهنگ ایران بر اینها غالب نشود؟!»
کنسرت آلبرت هال لندن
«من خجالت میکشم که در زمان شادی شما روی صحنه بودم ولی اکنون در زمان ناکامی مردم کشورم بروم در فاحشه خانههای لس آنجلس هرویین بکشم و به ریش ملت ایران بخندم و فکر کنم که با ویسکی ام به سلامتی ایران زندگی میکنم! نه، من با قلبم به سلامتی ایران زندگی میکنم و به همین دلیل فحش میخورم»
کنسرت تورنتو کانادا
«اولین هنرمند ایران و اولین ایرانی هستم که واقعن زندگی ام را دارم میگذارم برای اینکه بقیه بهتر زندگی بکنند. زندگی من گذشت، خوب هم گذشت… مهم نیست؛ ولی در این روزگار بد بهتر است که شما درست زندگی بکنید؛ و اگر من دردی داشته باشم آن مسئلهای نیست، درد شما باید درمان شود.»
مصاحبه با ستار
«حافظ در زمانی زندگی میکرد که حکومت ایران بدتر از حکومت امروز ایران بود. دورهٔ امیر مبارزالدین! بدترین دورهٔ اسلامی آن دوره بودهاست. به همین دلیل میگوید «در میخانه ببستند خدایا مپسند، که در خانهٔ تزویر و ریا بگشایند.» درست مثل امروز!»
سخنرانی در سوئد – یادبود شعر فروغ
«من خجالت میکشم که بگویم ایرانی هستم، در حالیکه ایرانی بودن در طول تاریخ باعث افتخار مردم بوده. چه بر سر ما آمده که مثل آلمانهای دورهٔ هیتلر خجالت میکشیم که بگوییم رهبر ما آدولف هیتلر است؟!»
کنسرت تورنتو کانادا
«تمام سعی و کوششم بر این است که در طول این راه پر از درد و رنج و غم و مشقت چیزی به بار فرهنگی مردم بیافزایم. برای آن که بیافزایم باید از خود بکاهم. شاخهها و برگهای زاید را ببُرم، خاستههای طبیعی را نادیده بگیرم و به جای سیری شکم یا سیری بدنم، گرسنگی را بیاموزم. نمی خاهم عکسم روی جلد مجلهها باشد، می خاهم کلامم در ذهن مردم باقی بماند.»
مقدمهٔ کتاب “در نهایت جمله آغاز است عشق” لس آنجلس ۱۲ ژانویه ۱۹۸۹
«باشد که روزگار ظلم به سر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهرهٔ مردم بدرخشد و عشق آن سپیده دمی گردد که به سوی آن گام برمیداریم. من با عشق به دنیا آمدهام، با عشق زندگی کردهام، و با عشق هم از دنیا میروم تا آن چیزی که از من باقی میماند فقط عشق باشد»
مقدمهٔ کتاب “در نهایت جمله آغاز است عشق” لس آنجلس ۱۲ ژانویه ۱۹۸۹
«یکی دو جا دیدم که وقتی من توی برنامهٔ نوروزی ام گفتم برنامه تلویزیونی اجرا نمیکنم یا کم اجرا میکنم خیلی خوشحال یکی دو نفر مژده دادند که الحمدالله از دستش راحت شدیم! من نمیفهمم این چه فرم همبستگی انسانی است که یک آدمی نشسته در دنیا و فقط منتظر این است که یه آدم دیگه کار نکند و از کار نکردن آن آدم خوشحال شود. من خوشحال میشوم اگر تمام شما سلامت باشید و کار بکنید و بسازید زندگی را و دنیایی که فردا هست و مال شماست و مال بچههای شماست»
شو میخک نقرهای
«شما در ایران پادشاه زن داشتید به نام پوران دخت و آذرمیدخت، شما در ایران پای پادشاه زن را میبوسیدید و هنوز در میان خانوادههای قدیمی ایرانی رسم است که وقتی به دیدن مادربزرگ یا پدربزرگ میروند پای او را میبوسند. من فقط دست بوسیدم هم خودم خراب شدم، هم فامیلم خراب شدند، هم مردم ایراد گرفتند، هم از تلویزیون اخراج شدم!»
کنسرت آلبرت هال لندن
«پول ما کم ارزشترین پول جهان است، فرهنگ ما با اینکه لگدمال شد ولی از بین نرفت. حتی دینی که خودشان آوردندهٔ آن بودند از بین بردند و برای مردم دینی باقی نگذاشتند
کشوری که من امروز در آن زندگی میکنم ویرانه است. این کشور را محمد رضا پهلوی ویرانه نکرد، این کشور را آقایانی ویرانه کردند که خمینی را به مهرآباد آوردند و گفتند ایشان امام دوازدهم ماست!» کنسرت آلبرت هال لندن
«به ما نگفته بودند ایران در زمان احمدشاه قاجار چگونه بودهاست. همیشه به ما دادند، ما هم فکر کردیم باید میدادهاند و تازه خیال میکردیم کممان است باز هم میخواستیم!»
فریدون فرخزاد را باید از آثارش شناخت
وقتی میخواهید به گنجشکی غذا بدهید فرار میکند؛ چرا که میداند آزادی با ارزشتر از نان است. یک روزی ملت ما آزاد میشه و این روز زیاد دور نیست؛ انگلیسها هم نمیتونند زیاد خمینیها رو نگه بدارند .فرهنگ همیشه غالب میشه بر زور و ستم و قلدری؛
فرهنگ ایران هزاران سال غالب شده ،بر چنگیز مغول غالب شده ،اینها کی هستند که فرهنگ ایران بر اینها غالب نشه؟ .
ــ..بعضیها هنوز نشستن میگن که انشاءاهله آمریکاییها چراغ سبز میدن ماها میریم ایران! آمریکاییها چراغ سبز دادن ،ما را بیرون کردن از کشورمون؛ ما هنوز نمیخوایم این واقعیتها رو قبول بکنیم .آمریکاییها چراغ سبز دادن که روح الله خمینی بر جان و مال و ناموس من و شما غالب بشه؛ انگلیسها هم به اونها کمک کردن؛ طراحشون همینها بودن ،توی همین لندن .ولی فرهنگ ،حافظ ،سعدی ،مولوی یک روزی باعث میشن که خمینی ساقط بشه و فرهنگ بر ایران غالب بشه؛ مثل هزاران بار که این مسئله در تاریخ ما پیش آمده #فروغ فرخزاد #فریدون_فرخزاد
..انتهای ما ایرانه؛ پرچم شیر و خورشیده ،فرهنگه ،و ملت ایرانه. برای ما چی مونده؟ ما چه جور میتونیم ایرانو حفظ بکنیم وقتی دستمون بهش نمیرسه؟ وقتی دست وزارت خارجه انگلستان پشت خمینیه؟ من چطور میتونم دست اونها رو از پشت خمینی بردارم؟ فقط با زنده نگاه داشتن سنتهای ملیمون. کشوری که رئیسش هاشمی رفسنجانیه ،ولی شاعرش حافظه! کشوری که دادستان انقالبش موسوی اردبیلیه که با گاو شباهت تام و تمامی داره ،شاعرش مولویه! من از کشوری نمیام که رهبر اون کشور امروز باعث افتخار من باشه؛ من خجالت میکشم که بگم ایرانی هستم، درحالیکه ایرانی بودن باعث افتخار مردم بوده در طول تاریخ .چه بر سر ما آمده که مثل
آلمانهای زمان هیتلر خجالت میکشیم که بگیم رهبر ما آدولف هیتلره؟ ولی تو همین جاها، تو همین مغازهها ،تو همین دکونها ،تو همین مجالس ،خیلیا هستن که مجیز ]چاپلوسی[ همین آدولف هیتلر رو توی تهران میگن بخاطر خونهشون که پس بگیرن .وطن من و شما رفته، خونه چیه؟ کشور من رفته ،من اصالً کسی نیستم دیگه .من اگه شما نباشین کجای دنیا آواز بخونم؟ کی به من توجه میکنه؟ پس بدونین که منم خیلی دوستتون دارم .نیاز به هیچیتون ندارم؛ من میتونم مثل همه ایرونیا کار بکنم ،دوهزار دالر که میگیرم باالخره کرایه خونهمو بدم و پول آب و برق و تلفن؛ ولی خجالت میکشم که در زمان شادی شما روی صحنه بودم
و در زمان ناکامی کشورم برم توی فاحشهخانههای لسآنجلس هروئین بکشم و به ریش ملت ایران بخندم و فکر کنم که با ویسکیام به سالمتی ملت ایران زندگی میکنم؛ نه ،من با قلبم به سالمتی ایران زندگی میکنم و با ذهنم برای وطنم قدم برمیدارم ،به همین دلیل فحش میخورم! ولی زنده هستم ،شما هم زنده هستین و به ایران برمیگردین
.شما بدونین مردم ایران به ایران برمیگردن؛ ولی خاک بر سر اون مردمی بکنن که در طول تمام این سالها نفهمیدن که فرقی است بین جانی و عالِم! حتی دنبال جانی رفتن ،نمازخون شدن ،ریش گذاشتن ،برای اینکه صدتومن پول بگیرن .جهان میگذره ،با صد تومن و بی صد تومن ،برای من ]که[ ده سال دیگه بیشتر زنده نیستم؛
ولی خیلی بده برای آدم که فاحشه مغزی باشه ،چه بهتر که آدم تنش رو بفروشه ،ولی مغزش رو به جانی در جماران نفروشه! …ما به ایران برمیگردیم تا کشورمون رو بسازیم …ایران وطن من و شماست ،نه وطن اینها که سرکار هستند! چاره درد من و شما گریه نیست
،مبارزه سیاسی است؛ نه در لسآنجلس ،در تهران ،در خانیآباد ،که مردم دارن میکنن! مردم دارن میمیرن برای اینکه من و شما زنده بمونیم ،و ما زنده میمونیم برای اینکه ملت ایران زنده بمونه.
9یکی به من میگفت تو که حقوق سیاست خواندی چطور شو اجرا میکنی؟! گفتم خب درست همونه! اجرا کردن شو هم سیاست میخواد ،اصالً زندگی کردن سیاست میخواد .حتی من فکر میکنم هوایی که تنفس میکنیم سیاسی است .مگه میشه آدم زنده از سیاست جدا باشه؟! یا سیاست از ما جدا باشه؟! ما با سیاست به دنیا میآییم ،با سیاست از دنیا میریم ،با همون بمبی که مثالً توی هیروشیما میافته و سیصدهزار نفر رو در آنِ واحد از بین میبره ،این سیاسته! خیلیهاشون داشتن آواز میخوندن که از دنیا رفتن اون موقع؛ بعضیهاشون شو اجرا میکردن! پس باید آدم با سیاست آشنا بشه و بدونه که کی دقیقاً بمب میافته تا با سیاست از زیرش در بره! هنرمند معلم اخالق اجتماعش نیست و وظیفه هم ندارد که تکلیف ملتی را روشن کند؛ ولی هنرمندی که بخاطر مردم باال رفته ،از مردم بهره مالی گرفته و با پول مردم اگر چه با کار هنریاش ،ولی با دستمزدی که از مردم به دست آورده خوب زندگی کرده ،وظیفه دارد که در زمانی که ملتی گرفتار می شود و کشوری در بند است راه بیفتد و حداقل کاری که میتواند بکند این است که حرف بزند .وظیفه یک هنرمند گفتن واقعیتهاست .بنابراین از همه چیز بریدهام ،از پدر ،مادر ،خواهر ،برادر ،خانه ،سگ و گربه ،از همه چیز که داشتهام بریدهام .از تمام مادیات ،از تمام مسائل روحی ،عشقی ،قضایی ،از هرچیزی که فکر میکنید بریدهام؛ دور دنیا راه افتادهام برای اینکه برای مردم کشورم قدمی بردارم .ممکن است که بعضیها به این قدم من ارج نگذارند و آن را نپسندند ،آن مساله بعضیهاست .وظیفه من است به عنوان انسان زنده ایرانی به دور دنیا بروم و آن قدمها را بردارم .بعدها مردم خواهند گفت که آیا درست قدم برداشتهام یا اشتباه کردم. یک هنرمند اولین تعهدی که دارد نسبت به میکروفونی است که دستش است!
یک هنرمند پایان و آغازش دست حکومت نیست؛ هنرمند با هنرش و با فرهنگش ملتش را میسازد ،دگرگونی بوجود میآورد ،اندیشه دارد ،بهره میدهد و همیشه زنده است .نه یک پادشاه میتواند هنرمند را از بین ببرد ،نه یک امام میتواند جان هنرمند را بگیرد .هیچ فرقی نمیکند که کی سرکار است؛ هنرمند هست که کشوری را میسازد و به آن فرهنگ میدهد. وای به حال ملتی که فکر کند خوانندهاش بیسواد هست! خواننده یعنی یک هنرمند؛ او باید مانند یک شاعر یا یک نویسنده آگاهی داشتهباشد ،باید سیاسی باشد ،باید بداند ،باید بتواند ،باید با مردم صحبت کند
و آنها را جلب خودش کند.
بعد از اینکه در ایران انقالب اسالمی شد
نخستین باری که در ایران یک گروه تظاهرات کرد زنهای ایرانی بودند
،نه مردها
.مردها همه فرار کردند!
تیمسارها فرار کردند ،سروانها هم به دنبالشان فرار کردند ،همه فرار کردند و کسی نبود که از ایران دفاع بکند
.این زنها بودند که از دم دادگستری تا جلوی تلویزیون علیه روسری تظاهرات گذاشتند .پس از آن جنجالهای دانشگاه در زمان بنی صدر رخ داد ،ولی ابتدا زنها بودند
،زنهایی که آموخته بودند از پروین اعتصامی ،از سیمین دانشور ،از فروغ فرخزاد که بایستیم ،خم نشویم؛ همچون درختها که ایستاده میمیرند. ما از تمرین دموکراسی حرف میزنیم ولی هر کدام سعی میکنیم که عقاید خودمان را به مردم تحمیل بکنیم ،چون ما خودمان تک تک میتوانیم بزرگترین دیکتاتورهای روی زمین باشیم، اگر دستمان به صندلی قدرت برسد. زندگی من گذشت ،خوب هم گذشت؛ مهم نیست
ــــ.ولی در این روزگار بد بهتر است که شما درست زندگی کنید؛ و اگر من دردی داشتهباشم آن مسئلهای نیست؛ درد شما باید درمان شود.
#فروغ فرخزاد #فریدون_فرخزاد #Taizzمعرفیکننده
وظیفه هر زن و مرد ایرانی امروز این است که برای آزادی وطنش مبارزه بکند ،بلند شود و نظرش را ابراز بکند …باید که شما مردان و زنان ساده ایرانی که نه ادعایی داشتید و نه دارید، به خاطر آزادی وطنتون بلند شید و مبارزه بکنید
.من تنها نیستم؛ این باال تنها هستم ،اون پایین با شما هستم. درد ما نه این است که جدا از وطن هستیم …درد ما این است که هنوز تصمیم نگرفتیم یکصدا بلند شویم و بگوییم برای ملتمان و برای کشورمان و برای حکومتی که حکومت ما خواهدبود ،میخواهیم بجنگیم و مبارزه کنیم. من میدونم که مردم ایران امروز راضی نیستند ،هیچ شکی در این نیست .من میدونم که زمان پادشاه سیب زمینی بیشتر بوده تا امروز ،گوشت ارزانتر بوده ،گوگوش هم آواز میخونده ،من هم شو داشتم ،کتاب شعر شعرای دست چپی هم همشون چاپ میشده ،هم مردم سهراب سپهری رو میشناختند در زمان شاه ،هم فروغ فرخزاد ،هم احمد شاملو ،هم اخوان ثالث ،هم به قول بعضیها معلم شهید ما آقای دکتر علی شریعتی! خب مردم اینها رو میخوندن؛ پس آن چنان قدغنبازی هم نبوده …اما امروز دریغ از اندیشه …در زمانی که فکر باعث کشتار میشه، اندیشه باعث این میشه که یه دختر مجاهد -من مجاهد نیستم ،ولی یه دختر مجاهد باالخره در وهله اول یه دختر ایرانیه -تیربارون میشه ،یه بهایی به خاطر اینکه بهاییه تیربارون میشه ،یه یهودی به خاطر اینکه یهودیه کشته میشه ،عین امام حسین سر یه مسلمون شیعه رو میبُرن چون نمی خواد با این حکومت همکاری کنه ،خب اینجا دیگه جای این نیست که من و تو بشینیم و صحبت اینو بکنیم که این گذشته بوده؛ صحبت یه چیز دیگهاس :االن چیکار باید بکنیم؟
…اصالً مسئله اسم یک سیستم نیست ،مسئله محتوای یک سیستمه که شما به من چی عرضه میکنید .یک پادشاه مثل شاه سلطان حسین صفوی به درد من نمیخوره امروز ،ولی واقعاً یک نادر میخواستم که بلند میشد ،حاال شما میخواید کاوه آهنگر ]بلند شه[؛ اوکی، فرق نمیکنه ،خود شما بلند بشید! یک مرد که اونقدر شهامت داشته باشه که برخیزه ،بتونه مردم رو بلند بکنه ،این مرد قابل احترام هست
؛ فرقی نمیکنه که کیه و چه رژیمی رو میخواد پیاده کنه و اسم رژیمش چیه …ما یک ملتی هستیم در تبعید؛ نه یک حزب درست سیاسی داریم ،نه رهبر درست قدم جلو میگذاره تا ما دنبالش بریم ،همه منتظر امام زمان هستیم .
..ما هم یک مرد سیاسی میخوایم که دنبالش بریم .من فکر میکنم وقتش رسیده که مردم ایران به این نتیجه برسند :اون مرد و زن سیاسی
خود ماها هستیم!
یکی از ما باید بلند بشه! یکی بلند خواهد شد ،دیر نیست. اونا ]رؤسای جمهور ایران[ که الحمداهلل یکیشون آبدارچی بوده ،یکی دیوانه بوده ،یکیشون نمیدونم خمیرگیر بوده ،یکیشون بنا بوده ،رئیس مجلس نانوا بوده تو نجف ،اون یکی هم بماند! با قصاب و عطار و بقال خوب بشید؛ اینها ممکنه فردا رئیس جمهور ایران بشن! اینقدر بد نباشید باهاشون! هرموقع که در ایران پادشاهی بوده که میخواسته
قدم بسیار کوچکی حتی به نفع منافع ملت ایران برداره ،آیتاهللها در سفارت روس و انگلیس مینشستند و پلوی اونها رو میخوردند و بیرون نمیاومدند و ملت رو به خریت و قیام وادار میکردند که علیه پادشاه و اصالحات انقالب کنند. در کشوری که من نمیگویم بهترین کشور جهان بود؛ من نمیگویم از نظر فرهنگی ،از نظر عدالت اجتماعی ،از نظر هنر ،از نظر سیاست ،در صدر تمام کشورهای جهان قرار داشت؛ من میگویم ما در اون کشور ،در کشوری که ازش صحبت میکنم ،از امنیت و آرامش و آسایش حداقل برخوردار بودیم! مردم کشور ما کار میکردند تا این که بهتر زندگی کنند ،زنان و مردان ایرانی کوشش میکردند تا با فرهنگی واال آشنا بشوند ،مردان و زنان ایرانی تالش میکردند برای این که بچههای اونها در دنیای بهتری زندگی کنن؛ اما طبقهای به اصطالح روشنفکر برخاست و توی خیابون رفت ،مردان و زنان ناآگاه رو به دنبال خودش کشوند؛ با این که من امروز معتقدم که هر ملتی در تمام دنیا میتواند برای دگرگونی برای بهتر زیستن بایستد و بجنگد و مبارزه کند؛ ولی نه برای خراب کردن ،نه برای قتل و کشتار ،نه برای ویرانی! طبق های که در ایران برخاست و مدعی شد که از زور و رنج و ستم به عذاب آمده و طالب آزادی و آزادهخواهی است ،طبقهای است که ملت 6هزار ساله ایرانی را به بند کشیده.
زن ،مرد و بچه ۸-۹ساله ایرانی رو اعدام می کنند و این طبقه به اصطالح روشنفکر ما بوده که این کارو کرده. ما حق نداریم به عنوان اینکه یک پاسپان مثالً روزی توی گوش ما زده ،بریم و قبر فردوسی رو ال من رو یکی دو بار از رادیو و تلویزیون ملی خراب بکنیم! ما حق نداریم به خاطر اینکه مث ً ایران بیرون کردن ،یه بمب بردارم برم ایران رو منفجر بکنم ..
.ما اون جوری رفتار کردیم که وطنمون رو از بین بردیم ،پرچممون از بین رفت ،ملیتمون از بین رفت ،زبانمون از بین رفت، فرهنگمون از بین رفت ،ناموسمون جانمون مالمون از بین رفت ،و بعد آمدیم همه میگیم که ما نمیدونستیم که اینجوری میشه ،ما غلط کردیم …اگر من واقعاً بیام بگم من نمیدونستم، حق دارم؛ من هنرمند بودم ،به هیچ کسی هم نمیگفتم من سیاسی هستم …ولی آقای دکتر 14
سنجابی یا آقای بازرگان یا آقای فروهر میتونن امروز واقعاً شرافتاً خیلی صادق بیان به من بگن ما نمیدونستیم که اینجوری میشه؟! اگر نمیدونستند ،چرا هر سوالی که از اونها میشد …چرا برای هر پاسخ اول از امام اجازه میگرفتند؟! اونها باید میدونستند که چه بر سر ملت ایران میخوان بیارن؛ برای اینکه من که نرفتم خمینی رو به ایران بیارم ،سنجابیها رفتند و او رو آوردند ،مدنیها رفتند و خمینی رو آوردند. کتاب تاریخ رو بخونید؛ هیچ بخشیاش مثل بخش سابقش نیست .شخصی به نام آدولف هیتلر آمد در آلمان ،گفت من یک کشور هزار ساله میخوام بسازم ،و بعد از دوازده سال سرنگون شد! 50میلیون مردم دنیا رو کشت 7 ،میلیون آلمانی رو کشت 21 ،میلیون روسی رو کشت، میلیونها یهودی رو کشت …ولی با وجود تموم طرفداریهای ملت آلمان از آدولف هیتلر - که امروز میگن ما نبودیم؛ مثل ایرانیا که امروز همه میگن ما نبودیم ،پس کی بود من نمیدونم] -که[ همه میگفتن زنده باد هیتلر ،با این وجود ،بعد از 12سال آلمان شکست خورد ]و[ حکومت فاشیستی هیتلر سقوط کرد .غیر از او فرانکو بوده ،غیر از او در ایتالیا موسولینی بوده ،غیر از او پرون بوده ،غیر از او استالین بوده؛ تمام این دیکتاتورها میآن و میرن و ]فقط[ یک اسمی از خودشون در تاریخ ،به خوب یا بد ،به جا میگذارن. به یک کسی گفتم که شما چرا دنبال این آدم ]خمینی[ رفتید؟ گفت «کتابهاش در ایران قدغن بود؛ ما نتونستیم بخونیم و بفهمیم او واقعاً چه میگوید»! گفتم اگر کتاب او قدغن بود، کتاب آقایانی نظیر او آزاد بود .اختالف در این نبود که شما چه گونه میل به پرواز دارید و چه 15
گونه آزادمنش و آزاده هستید ،چون از این کلمات در این کتب اصالً وجود نداره! اختالف سر این بود که شما با پای چپ به خالء ]مستراح[ برید یا با پای راست برید؟! مردی را آوردند بر کشوری 6000ساله حاکم کردند که مینویسد« :اگر به خالء رفتید ،دستتون رو جلوتون بگیرید و بسم اهلل الرحمن الرحیم بگید که شیطان بر عورت شما نگاه نکند»! اینه فرهنگ پروین اعتصامی؟! اینه فرهنگ فروغ فرخزاد؟! اینه فرهنگ ملکالشعرای بهار؟! اینه حافظ و مولوی و سعدی؟! اینه؟! بهتره که تمام دنیا عورت شما رو ببینند ،ولی آزاده باشید و آزاد باشید. یک خانومی میگن که« :فرخزاد سینهاش رو باز میذاره با این پشمهای سینه؛ همین کارها شد که در ایران انقالب شد و ما به این روزگار افتادیم»! من فکر میکردم که پشم ریش دیگران باعث انقالب شده؛ نمیدونستم که پشم سینه بنده باعث انقالب شده و این خانوم به تبعید اومدن به خاطر پشم سینه بنده! حاال من سینهام رو میتراشم ،شاید خدا بخواد این خانوم برگردن و تشریف ببرن به تهران. من خیلی از خوانندهها را روی صحنه آوردهام .امروز از اینکه با آنها روی صحنه رفتهام ،گاهی اوقات بسیار متاسفم .از این ۹0تا خواننده ۸5 ،تای آنها کار دست من هستند ،ولی سالم علیک هم با من نمیکنند! میترسند مثالً اگر کنار من بایستند و سرود سیاسی بخوانند، کاسبیشان خراب شود!
سخنان عقیدتی میگویند آدمهای خوب به بهشت میروند؛ اما من میگویم آدمهای خوب هرکجا که باشند ،آنجا بهشت است.
16
متاسفم که توی فرهنگی بزرگ شدم که مردمش تصور میکنند با اندوه به خدا نزدیکترند! مهمتر از این که کسی به اعتقاداتمان توهین نکند ،این است که اعتقاداتمان به ما توهین نکند! بزرگترین معجزه قرآن این است که میلیونها مسلمان در سراسر جهان نه این کتاب را خواندهاند و نه درک کردهاند ،ولی به درستی آن یقین دارند! با شناختی که بنده از این آخوندها پیدا کردم ،بهشت اگر واقعا وجود داشت ،هیچ آخوندی امکان نداشت لو بدهد چنین جایی وجود دارد ،چه برسد بخواهد ملت را به زور ببرد! دمای بهشت باید حدود ۸0درجه سانتیگراد باشه تا عسلها در جویها روان باشن؛ گولتون زدن ،میخوان ببرنتون جهنم! مشکل از اونجا شروع شد که لکه روی پیشونی ارجحیت پیدا کرد به محتوی توی پیشونی! از همون اول اگه به جای «علم بهتر است یا ثروت» ازمون میپرسیدن «دین بهتر است یا عقل» ،االن وضعمون این نبود. مادرم میگفت« :شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است؛ نمازش ترک نمیشود ،زیارت عاشورا میخواند ،روزه میگیرد ،مسجد میرود؛ خیلی پسر باخدایی است» .لحظهای دلم گرفت .در دلم فریاد زدم :باور کنید منم ایمان دارم؛ دستهای پینهبسته پدرم را دستهای خدا میبینم؛ زیارت عاشورا نمیخوانم ،ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا به پا میکند؛ به صندوق صدقه پول نمیاندازم ،ولی هر روز از آن دخترک فالفروش فالی را میخرم که هیچگاه نمیخوانم؛ مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایی است که با دیدن من کلی دلش شاد میشود؛ برای من تولد هر نوزادی تولد خداست .مادرم! خدای من و خدای همسایه
17
یکی است؛ فقط من جور دیگری او را میشناسم و به او ایمان دارم .خدای من دوست انسانهاست ،نه پادشاه آنها. در مقابل مذهب ،ملیت رو قرار میدیم؛ در مقابل اهلل اکبر ،زنده باد ایران رو میذاریم؛ در مقابل عاشورا وتاسوعا ،عید نوروز رو میذاریم ،چارشنبهسوری رو میذاریم .این دیگه طبیعت بشره که اینجوری مقاومت ملی بکنه. ] در نقد رساله خمینی [:آب کُر آبی است سه وجب در سه وجب در سه وجب …بر مسلمان واجب است یک وجب از آن آب ببوید ،اگر بوی ادرار نداد ،یک قلپ از آن آب میل بفرماید -حاال مثل اینکه ما یه عمر شاش خوردیم میدونیم مزه ادرار چه جوریه -اگر مزه ادرار نداد ،بعد اون آب ،آب کره ،من میتونم برم باهاش نماز بخونم .من چه میدونم مزه ادرار چه جوریه؟ میخوام بگم شما که امام هستید بخورید ،به ما بگید مزه ادرار میده یا نه! چرا من باید شاش بخورم که مسلمان باشم؟! بنده بو کردم مثالً بوی کریستین دیاُل داد؛ خوردم ،مزه شاش داد؛ خب چه کار بکنم؟! شاش بخورم که مسلمان باشم؟! چرا؟! آخه این چه دینیه که همهاش با پایین تنه و معده کار داره؟! همهاش شاش و نمیدونم سوراخ فالن و سوراخ فالن! یک کلمه از مغز توش نیست. …
سخنان اجتماعی -فرهنگی شانههایت ساعتی چند؟ بگو؛ میخرمش! گاه خرج گریههایم سخت باال میرود. نه مرگ آنقدر تلخ است نه زندگی آنقدر شیرین ،که انسان شرفش را برای این دو بدهد. کودک که بودم گفتند کودک است ،نمیفهمد؛ جوان که بودم گفتند جوان است، نمیفهمد؛ پیر که شدم میگویند پیر است ،حالیاش نیست ،نمیفهمد؛ بعد مرگم همه میگویند خدا رحمت کند ،آدم فهمیدهای بود! 18
انصاف نیست یک بار به دنیا آمدن و این همه مُردن. کل عمرمان دپرس هستیم ،ولی توی اعالمیهمان میزنند شادروان!
کاش دلقک شدهبودم ،نه شاعر! در کشور من ،ارزش انسان به نقاب است .اینجا پر است از دستهایی که خسته نمیشوند از نگه داشتن نقاب.
]این جمله به فروغ فرخزاد هم منسوب شدهاست[.
منصفانهتر بود هرکس فقط تاوان نفهمی خودش را میداد. مردم کشور من با نفرت به صحنه بوسیدن دو عاشق نگاه میکنند ،اما با اشتیاق برای صحنه اعدام جمع میشوند! با چنین مردمی ،زندگی دردناک است. درد ما مردمی است که قبل از نگاه کردن به خود میخواهند کشورشان را تغییر دهند؛ مردمی که همه مینالند ،ولی خودشان را نمیبینند .درد ما مردم است ،آدمهاست ،همین خودمانها! مردم کشور من دیگر گرسنه نیستند؛ آنها روزی چند وعده گول میخورند! جامعه ما قهرمان زنده قبول نمیکند .باید مُرد تا قهرمان شد! سرزمین من سرزمین گل و بلبل است؛ گلهای پژمرده و بلبلهای خاموش. … یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید و تمیز باشد ،کسی قاب نمیگیرد! برای ماندگاری ،باید حرفی برای گفتن داشت. چه کردیم با فروغ و فروغها؟ تازه با نویسندگان مَردمون چه کار کردیم؟ با حافظ چه کار کردیم؟ با مولوی چه کار کردیم؟ مولوی رو اونقدر اذیت کردند ،اونقدر رنجش دادند که مینویسه ِ -کی؟ صدها سال پیش ” -دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر /کز دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست”! با چراغ میگشته دنبال انسان! همه رو دیو و دد میدیده توی ایران! اون زمان هم پس مثل االن بوده ،فرقی هم نمیکرده ،ما همیشه در پی آزار دادن
19
یک کسی بودیم ،اصالً فرهنگ ما اینجوریه! ما باید اذیت بکنیم ،ما هر چیزی که داریم ارزشی نداره .برامون اگه بخوایم از فرهنگ اسالمی بگیم ،امام حسین رو چون شهید شده دوست داریم؛ اون امام حسن هست که بهش عالقهای نداریم ،توی تاریخ ایران بعد از اسالم می بینیم! ما کی از امام حسن یاد کردیم؟ اون رو زنش بهش سم داده کشته ،ولی همه عاشق امام حسینن چون اونو یزید سرش رو بریده ،ما همیشه به دنبال مردههاییم که بگیم خدا بیامرزتشون و اونها چقدر بزرگ بودن ،همین. تمام سعی و کوششم بر این است که در طول این راه پر از درد و رنج و غم و مشقت، چیزی به بار فرهنگی مردم بیافزایم .برای آن که بیافزایم باید از خود بکاهم ،شاخهها و برگهای زاید را ببُرم ،خواستههای طبیعی را نادیده بگیرم و به جای سیری شکم و یا سیری بدنم ،گرسنگی را بیاموزم .نمیخواهم عکسم روی جلد مجلهها باشد ،میخواهم کالمم در ذهن مردم باقی بماند! و بدین ترتبی قدم برمیدارم تا شاید روی راه اثری باقی بگذارم … شاید کتاب من ]در نهایت جمله آغاز است عشق؛ تالیف فریدون فرخزاد[ نسیم معطری باشد به مشامهای خسته از خیانت و جنایت .باشد که این روزگار ننگین به سر آید؛ به کشورم بازگردم و در سایه زبان زیبای فارسی و در کنار انسانهایی که در این روزگار بیکسی ،کس وکار یکدیگر بودهاند ،برای ساختن ایران قدم بردارم …باشد که روزگار ظلم به سر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهره مردم بدرخشد و عشق آن سپیدهدمی گردد که به سوی آن گام برمیداریم .من با عشق به دنیا آمدهام ،با عشق زندگی کردهام ،و با عشق هم از دنیا میروم تا آن چیزی که از من باقی میماند ،فقط عشق باشد. از ایران میخونم ،از ایران صحبت میکنم ،برای ایران قدم برمیدارم ،با یاد ایران میخوابم و با یاد ایران بیدار میشم .اینا رو واقع ًا صمیمانه بهتون میگم؛ برای اینکه هیچ نیازی ندارم
20
که دروغ بگم .دروغ زندگی ما رو تباه کرد؛ ما امروز به هم باید راست بگیم .من راست میگم؛ من غیر از ایران و غیر از اینکه یک روزی حداقل در اون مملکت بمیرم ،هیچ چیزی برای من مهمتر نیست. ] نامهای به یک فاحشه [:اندیشیدن به تو رسم ،و گفتن از تو ننگ است؛ اما میخواهم برایت بنویسم .شنیدهام تن میفروشی برای لقمه نان .چه گناه کبیرهای! میدانم که میدانی همه تو را پلید میدانند؛ من هم مانند همه ام .راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو ،زنی زنانگیاش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون میزند؛ اما اگر همان زن کلیهاش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانیاش آزاد شود این ایثار است؟ مگر هردو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است .بفروش! تنت را حراج کن .من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان؛ شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن میفروشی ،نه از دین. شنیدهام روزه میگیری ،غسل میکنی ،نماز میخوانی ،چهارشنبهها نذر حرم امامزاده صالح داری ،رمضان بعد از افطار تن فروشی میکنی ،محرم تعطیلی .من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه ،جمعه بازار دین خدا را به راه کنم ،زهد را بساط کنم ،غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم ،پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم ،محرم هم تعطیل نکنم! فاحشه؛ دعایم کن. عجب رسمی است؛ جماعت فاحشهپسند مینالند از کمبود دختر پاک! من از مملکتی میآیم که آغاسی از حافظ در آن مملکت معروفتر بوده ،گوگوش هزاران بار از خانم فروغ فرخزاد معروفتر بودهاست .آن زمان چه کسی به فکر فروغ فرخزاد و پروین اعتصامی بوده؟! حاالست که مردم از بیچارگی به کتاب پناه بردهاند ،چون دیگر
21
هیچ چیز در آن مملکت نیست .حاال کتاب فروغ شده چاپ ،46ولی در زمان زندگیاش به چاپ سوم هم نمیرسید! آن زمان همین شعرها بود ،همین فروغ بود ،همین زبان پارسی بود و همین مردم بودند. ما ایرانیا متاسفانه آدمهای عجولی هستیم ،و قاضیهای بسیار بدی هستیم .ما همیشه درمورد خودمون خیلی خوب قضاوت میکنیم ،خودمون رو بهترین دنیا میدونیم؛ ولی هر چیز دیگهای رو میبینیم که از خودمون بهتره ،بد قضاوت میکنیم و او رو نفی میکنیم که مبادا جای خودمون تنگ بشه. من آرزو می کنم که یک روزی بمیرم برای یک مسئله مهم؛ برای فرهنگ ،برای هنر ،برای سیاست واال ،برای آزادیخواهی …آدم باید روزی از دنیا بره که باید بره ،و تا روزی که میتونه زنده باشه و مثمر ثمر باشه ،باید ثمر و بهره بده .من میتونستم بهره بدم؛ بنابراین از ایران اومدم بیرون ،از راه کوهستان اومدم به ترکیه ،کاری که در عمرم فکر نمیکردم بکنم! خنداندن یکی از بزرگ ترین هنرهای دنیاست .مردم خیلی راحت میتوانند یکدیگر را گریه بیندازند .کافیست یکی بیاید کمی آه و ناله کند ،دل مردم ایران هم که خیلی ضعیف و رحمدوست است ،بالفاصله اشک جاری میشود! ولی آن کسی که بدون چشمداشت به چیزی بیاید و مردم را بخنداند ،به نظر من او آدم بسیار خوب و باشرفی است.
برخی از اشعار افسانه زندگی: دردا که سخن پر از سیاهی است /افسانه زندگی ،تباهی است 22
اشک است هر آنچه آب دریاست /درد است هر آنچه فلس ماهی است قلبی که درون سینه میسوخت /خاکستر نور صبحگاهی است از حرف نمانده سایهای بیش /طوفان سخن ،شکستهآهی است مرغی که هوای آسمان داشت /پر بسته ،اسیر کورهراهی است وان ابر که بر قلل میآویخت /آویزه آویزه گوش ذرهکاهی است ای عمر ،به درد ما بیندیش /کاین درد ،سرود پادشاهی است
در نهایت جمله آغاز است عشق: هیچ میدانی ز درد ما هنوز؟ /از درون گرم و سرد من هنوز؟ هیچ میدانی چه تنها ماندهام؟ /چون صدف در عمق دریا ماندهام؟ هیچ میبینی زوال برگ را؟ /ابتدا و انتهای مرگ را؟ هیچ میبینی نهاد و ریشه را؟ /یاد داری لذت اندیشه را؟ … گوییا بشکسته بالم در سخن /شمع بیرنگ زوالم در بدن خستهام از باور و ناباوری /مینخواهم ارتفاع دیگری عمق تبدار زمینم آرزوست /یا شبی در مسلخ تاریک دوست سینهام پر بار و بارم از صداست /نیک اگر بینی ،همه مقصد تو راست
23
رنگ تدبیر جهان من تویی /برگ سبز استخوان من تویی … تو دگر چیزی به جز من نیستی /من تو هستم ،تو به جز من کیستی؟ … من جهان را در ته شب یافتم /از سیاهی آفتابی بافتم آفتاب من تویی در عمق شب /بس که تابیدی به من ،مُردم ز تب … چون صدا عشق است و پرواز است عشق /در نهایت جمله آغاز است عشق …
زنان سرزمین من:
]اصل شعر به آلمانی سروده شده و متن زیر ترجمه آن توسط خود فریدون فرخزاد است[
وقتی که شب میآید و آواز زنجیرها میان گیسوان دخترکان شعلهور میشود ،با زغال چشمهایشان تصویر کشتزارهای از یاد رفته را روی زمین پهناور کشورم نقاشی میکنند .زنان ایرانی ،پرندگانی که عطر نقرهای صبح و لطافت گلهای اطلسی را به یاد میآورند؛ پرندگانی که رنگ سکوت دارند و پیش از حرکت چشم ،در مسیری دیگر اوج میگیرند ،و همواره مهربانی یک دست میان پرهایشان خواب میبیند .زنان ایرانی ،پرندگانی که گلدستهها از ظرافت پروازشان فرو میریزند و گنبدها از تصور تصویرشان دوبرابر میشوند.
تصویر تو تا تو در من ساکنی ،من چیستم؟ /من به جز شکلی از انسان نیستم … من هوایم ،من بخار شبنمم /من بهاری در ترازوی غمم من سبک ابری بدون ریشهام /من رها در وسعت اندیشهام … آن من دیگر تویی در متن من /میشکافی ذره را در بطن من … 24
آه ،من دیگر تو ام ،تو شکل من /من کسی دیگر درون این بدن التهاب جسم و جان من تویی /من نه اینم ،چون که آن من تویی
هستی: افسوس که از عشق به جز رنگ ندیدم /از دوست به جز خدعه و نیرنگ ندیدم در سینه تبدار شرابی که دمی داشت /چندان صفتی جز صفت سنگ ندیدم با چنگ به سازم زد و چون چنگ سخن گفت /از چنگ به جز الشه آهنگ ندیدم تقدیر چو از عشق به طوفان بال زد /در دایره غیر از غم آونگ ندیدم چون شد همه واالیی و بیداری مقصود /بر قبح زمان جامه فرهنگ ندیدم گفتند که از عمر به جز عشق نبینیم /جز درد از این هستی دلتنگ ندیدم
بعد از این: بعد از این عشق زبان دگری خواهد داشت /خلوت خانه مکان دگری خواهد داشت بعد از این ،آن همه اندیشه که از ریشه گریخت /مرتع سبز و جهان دگری خواهد داشت بعد از این ،آن گله گمشده در مطلع عشق /نای تبدار شبان دگری خواهد داشت بعد از این دست به دستی نرسد از سر قهر /مهربانی سیالن دگری خواهد داشت بعد از این ابر ز باران نکشد درد فراق /غرش رعد ،توان دگری خواهد داشت
جویباری که به جز منزل مقصود ندید /چشمه آب روان دگری خواهد داشت
متن برخی از ترانهها آبشار: اگر همه قصهان ،من یه حماسه هستم؛ یه قله زیر پامه ،یه دریا توی دستم //زخم ستبر کوهم، بزرگم و عمیقم؛ زبون خشم آبم ،نثار بیدریغم //آبشار انتهای رود قدیمیام من؛ یه قطره درشت گرم و صمیمیام من //همیشه سر به زیرم ،اگرچه سربلندم؛ یه عاشقم که آسون ،به هر چی دل میبندم //صدام پر از حماسهاس ،اگر شنیدهباشی؛ غریو افتخاره ،وقتی بخوای رها شی //اگر شنیدهباشی ،پر از سقوط لحظهام؛ مخمل آب چهرهام ،زالله مثل زمزم //دلم خیلی بزرگه ،من آبشار هستم؛ موندنی نیستم آری ،که رهسپار هستم.
ای شرقی غمگین:
]شعر از ایرج جنتی عطایی[
ای شرقی غمگین ،وقتی آفتاب تو رو دید ؛ تو شهر بارونی ،بوی عطر تو پیچید //شب راهشو گم کرد ،تو گیسوی تو گم شد؛ آفتاب آزادی ،از تو چشم تو خندید //ای شرقی غمگین! تو مثل کوه نوری؛ نذار خورشیدمون بمیره //تو مثل روز پاکی ،مثل دریا مغروری؛ نذار خاموشی جون بگیره //ای شرقی غمگین ،بازم خورشید در اومد؛ کبوتر آفتاب ،روی بوم تو پر زد //بازار چشم تو ،پر از بوی بهاره؛ بوی گل گندم ،تو رو به یاد مییاره //ای شرقی غمگین! تو مثل کوه نوری؛ نذار خورشیدمون بمیره //تو مثل روز پاکی ،مثل دریا مغروری؛ نذار خاموشی جون بگیره //ای شرقی غمگین ،چه سخته بی تو مُردن؛ سخته به ناچاری ،به دندون لب فشردن //سخته توی مرداب ،گل تنهایی کاشتن؛ اما مجالی نیست ،برای غصه خوردن //ای شرقی غمگین! تو مثل کوه نوری؛ نذار 26
خورشیدمون بمیره //تو مثل روز پاکی ،مثل دریا مغروری؛ نذار خاموشی جون بگیره //ای شرقی غمگین ،زمستون پیش رومه؛ با من اگه باشی ،گِل و بارون کدومه؟ //آواز دست ما ،میپیچه تو زمستون؛ ترس از زمستون نیست ،که آفتابش رو بومه //ای شرقی غمگین! تو مثل کوه نوری؛ نذار خورشیدمون بمیره //تو مثل روز پاکی ،مثل دریا مغروری؛ نذار خاموشی جون بگیره.
شب بود ،بیابان بود:
]شعر از ناصر رستگارنژاد[
شب بود ،بیابان بود ،زمستان بود؛ بوران بود ،سرمای فراوان بود //یارم ،در آغوشم هراسان بود؛ از سردی افسرده و بیجان بود //در فکر آن سیمینبَر خوشگل ،از فکر و جان خود بودم غافل؛ میکوشیدم بهرش ،از جان و دل؛ میبردمش با خود ،سوی منزل //گیسویش ،از باد و باران گشته آشفته؛ در هر تار مویش؛ گویی مرواریدی غلتان سُفته //طی شد راه دشوار ،آخر بر من و یار ،با بوسهای گرمی به او دادم؛ با لبهایی چون قند ،بر رویم زد لبخند ،برده همه غم و رنج از یادم.
سفر: سفر چهگونه دست من را از آن همه گرمی جدا کرد ؛ گویی صدایی از ته گور چون مرگ من، من را صدا کرد //من و ِترَن در هم خزیدیم ،از تو دگر چیزی ندیدیم ؛ میان راه آهن شهر، چهگونه از هم دل بریدیم //از پشت دیواری پر از دود تو را میان خانه دیدم ؛ سبکتر از ابری سبکبال به سوی آغوشت دویدم //زمین از آغازش جدا شد ،هوا پر از قهر صدا شد ؛ صدای اندوه درونم ،چهگونه خالی از صدا شد //آیا در این لحظه ندیدی که من پر از احساس دردم ؛ میمردم از این غم که دیگر هرگز به خانه برنگردم //اکنون تو تنها مینشینی ،تنها میان خاطراتت ؛ من میخزم چون سایهای دور ،روی نگاه سرد و ماتت //حس میکنم چیزی نمانده جز فکر خانه در سر من ؛ با من یکی شو بعد از این راه ،ای ابتدا و آخر من //سوت ترن آواز تلخی است کز 27
ارتعاشش میشوم سست ؛ با آن چهگونه میتوان زیست ،در آن چه چیزی میتوان جُست //روزی دوباره میشود باز ،دروازههای بازوانم ؛ میگیرمت هرجا که باشم در بازوان ناتوانم //سوت ترن آواز تلخی است کز ارتعاشش میشوم سست ؛ با آن چهگونه میتوان زیست ،در آن چه چیزی میتوان جُست.
یاد ایران بخیر: قلب من یادگار محبت شما ،قلب من با نگاه شما چه آشنا ؛ دست من معدن مهربانی است و عشق، میخک نقرهای یادگار لحظهها //یاد ایران بخیر ،یاد ایران بخیر ،یاد ایران بخیر ،خاک پر صالبتم ؛ درد من بیکسی است ،خاک ایران که نیست ،ذرهای بیثمر در نهایتم ،در نهایتم //من اگر خستهام خالی از سیاهیام ،ور زبان بستهام در پی رهاییام ؛ قصههایم پر از روزگار کودکی است، تشنه وصل و بیگانه با جداییام //یاد ایران بخیر ،یاد ایران بخیر ،یاد ایران بخیر ،خاک پر صالبتم ؛ درد من بیکسی است ،خاک ایران که نیست ،ذرهای بیثمر در نهایتم ،در نهایتم //با من ای هموطن سخن مرا بگوی ،در دل هر سخن هدف مرا بجوی ؛ حرف ما را ببر به سراسر جهان ،ما که جان میدهیم به بهای آبروی //یاد ایران بخیر ،یاد ایران بخیر ،یاد ایران بخیر ،خاک پر صالبتم ؛ درد من بیکسی است ،خاک ایران که نیست ،ذرهای بیثمر در نهایتم ،در نهایتم //گر به من بنگری به ستاره میرسی ،من همان میخکم که شکستهام بسی ؛ چون زمین مانده در حسرت نهال تو ،دست من را بگیر رهسپار خانه شو //یاد ایران بخیر ،یاد ایران بخیر ،یاد ایران بخیر ،خاک پر صالبتم ؛ درد من بیکسی است ،خاک ایران که نیست ،ذرهای بیثمر در نهایتم ،در نهایتم // صحبت من هنوز از زمان روشنی است ،از زمانی که در ذهن خانه ماندنی است ؛ ما در این رهگذر رهرو شبانهایم ،لیک از اینجا به بعد رهسپار خانهایم //یاد ایران بخیر ،یاد ایران بخیر ،یاد ایران
بخیر ،خاک پر صالبتم ؛ درد من بیکسی است ،خاک ایران که نیست ،ذرهای بیثمر در نهایتم ،در نهایتم.
انتظار: هرگز ،سکوت من ،عالمت انتحارم نیست /قلبم ،اگر شکست ،لحظه مرگ کارم نیست //ایران، همیشه هست ،هرکجا که سالمی هست /در عمق آن سالم ،از شرافت پیامی هست! آنها ،که آمدند ،تبار ایران را کشتند /ما را ،به جرم عشق ،به خون ایران آغشتند //فریاد ما شکست ،در گلوی هزاران مَرد /از میهنم ،چه مانده اکنون ،جز سکوت سیاه درد؟ امّا ،اگر ،پرچم شیر و خورشیدمان /تکه پاره شد ،مثل ذرات امّیدمان //چون که زندهایم ،به خاطر شرافت انسان /خیزیم ،همه ز جای ،به نام تاریخ ایران! هرگز ،گَمان مکن ،که در وطن تنها هستی /من در کنار تو ،و تو میان ما هستی //ایران ،همیشه هست ،هرکجا که سالمی هست /در عمق آن سالم ،از شرافت پیامی هست! اکنون ،زمان ماست ،زمان کاوههای آهنگر /در جنگ ،علیه ظلم ،علیه ضحاکی دیگر //شیریم و در قفس ،برای ایران میجنگیم /ایران ،از آن ماست ،که ما به ایران پابندیم! امّا ،اگر ،پرچم شیر و خورشیدمان /تکه پاره شد ،مثل ذرات امّیدمان //چون که زندهایم ،به خاطر شرافت انسان /خیزیم ،همه ز جای ،به نام تاریخ ایران!
آوازهخوان:
29
اکنون دوباره این جا منم ،با یک بغل ترانه ؛ آوازهخوان عاشق منم ،با حرف عاشقانه ؛ آواز من در گوش تو ،آواز درد خانه //با هم ،با هم ،همدرد و آشناییم ؛ غربت ،هیچ است ،وقتی که یکصداییم //هر چه که بود ،از خوب و بد ،رفتهاست و پیش ما نیست ؛ خورشید و نور ،در دست ماست ،در دست آشناییست ؛ بیگانگی ،دلمردگی ،راه و طریق ما نیست //با هم ،با هم ،همدرد و آشناییم ؛ غربت ،هیچ است ،وقتی که یکصداییم //آمدم ،که آواز نو ،به گوش ترانه بسپارم ؛ آمدم ،که در ذهن آب ،گل روشنایی بکارم //دانههای امید و عشق ،به دلهای خسته بسپاریم ؛ در سکوت غربت کنون ،غریو طلوع آبشاریم //با هم ،با هم ،همدرد و آشناییم ؛ غربت ،هیچ است، وقتی که یکصداییم.
همرزمانم: همرزمانم ،هم رزمانم ،انسان بودند و آزاده ؛ مردان و زنانی با غیرت و ساده ؛ در طغیان وطن خود را جال داده ؛ همرزمانم ،همرزمانم //کفنهاشان پرچم سهرنگ ایران ؛ در ذهنشان نه چیزی جز عهد و پیمان ؛ پیمانی که آنها را میبُرد به میدان ؛ همرزمانم ،همرزمانم //آنها لبریز از عشق وطن بودند ؛ دور از وسوسههای روح و تن بودند ؛ سرسبزی صداقت سخن بودند ؛ همرزمانم ،همرزمانم //همرزمان قهرمانان شرف بودند ؛ تمام عمر دنبال یک هدف بودند ؛ تا درهای آزادگی را گشودند ؛ همرزمانم ،همرزمانم //همرزمانم چون قطرات باران بودند ؛ پاک و صادق و همرزم یاران بودند ؛ شیر و خورشید پرچم ایران بودند ؛ همرزمانم ،همرزمانم //آنها در میدان شهادت غلتیدند ؛ هستیهای جهان را درنوردیدند ؛ تا به شرافت انسانی رسیدند ؛ همرزمانم ،همرزمانم // برای ماندن ما رفتند و مُردند ؛ میان بازوانمان جان سپردند ؛ تا ذرات وطن را به ما سپردند ؛ همرزمانم ،همرزمانم //کودکانی که فردا دنیا میآیند ؛ داستان همرزمانم را میدانند ؛ روی خورشید نامشان را میخوانند ؛ همرزمانم ،همرزمانم //کجا هستند امروز آن زنان و مردان ؛ که هستی ما هست از قیام آنان ؛ قلبشان میتپد
در پرچم ایران ؛ همرزمانم ،همرزمانم //زمانی باز میآییم گرد هم ؛ سخن میگوییم از همرزممان با هم ؛ مینویسیم
ـدر تاریخ ،روی غم ؛ همرزمانم، همرزمانم //هزاران بهار و تابستان میآید ؛ هزاران بار بر تو باران میبارد ؛ مردم دوباره عشق را ت همرزمانم. دوست میدارند ؛ با هم ِ
همرزمانم. دوست میدارند ؛ با هم ِ
افسانه هستی: گذشت افسانه این عمر کوتاه؛ نشد کس از دل تنگ من آگاه //تو را همراه میدانستم افسوس؛ تو هم بودی رفیق نیمه راه //تا دیار نیستی راهی نمانده ؛ در سرای سینه جز آهی نمانده؛ حاصلی از عمر کوتاهی نمانده //به دریای طوفانی زندگانی؛ شکسته چرا زورق مهربانی //در این شهر سر تا به دامن خموشی؛ بیا مُردم از رنج بیهمزبانی //خدایا فراموشیام ده؛ لب بسته ،خاموشیام ده //چه حاصل ز هشیاری دل؛ تو مستی ،تو مدهوشیام ده //چه میشد خدایا که از من؛ کسی این محبت بگیرد //دل با همه مهربانم؛ در این سینه روزی بمیرد //خدایا فراموشیام ده؛ لب بسته خاموشیام ده //چه حاصل ز هشیاری دل؛ تو مستی ،تو مدهوشیام ده.
درو وا نمیکنم: اگه ماه از آسمون پایین بیاد دربزنه ،اگه مرغ بخت و اقبال رو سرم پر بزنه؛ اگه رعد آسمون داد بزنه ،تو سرم هزار تا فریاد بزنه؛ چون تو مهمون منی ،درو وا نمیکنم؛ مونس جون منی ،درو وا نمیکنم؛ درو وا نمیکنم ،نه ،درو وا نمیکنم //اگه بر بال هما تخت سلیمون بذارن ،پریا هدیه برام تاج جواهر بیارن؛ ستارهها زمین بیان در بزنن ،شب تا سحر صد بار به من سر بزنن؛ چون تو مهمون منی ،درو وا نمیکنم؛ مونس جون منی ،درو وا نمیکنم؛ درو وا نمیکنم ،نه ،درو وا نمیکنم //اگه از قصر بلند آسمون ،اگه از بهشت عشق پریون؛ کنیزای مو طالیی سحر ،بیارن
هزارتا مژده و خبر؛ ستارهها پایین بیان در بزنن ،شب تا سحر صد بار به من سر بزنن؛ چون تو مهمون منی ،درو وا نمیکنم؛ مونس جون منی ،درو وا نمیکنم؛ درو وا نمیکنم ،نه ،درو وا نمیکنم.
آشیانه: تا از آشیانه ،سویت پر بگیرم؛ از بندم رها ساز ،تا از غم نمیرم //این آواز غمهاست ،بر روی لب من؛ یا آوازی تنها است ،همگام شب من //به تمنای سخن تو ،سوی تو میآیم به رهت باز؛ این چه سخن باشد ،که شکوفد در دل هر آواز //بومبابا بومبام ،بَدی بَبه بومبام ،بدی ببه بومبام ،بدی بیَده بوبابام؛ بومبابا بومبام ،بدی ببه بومبام ،بدی ببه بومبام ،بام بام بام!
روانکاوان برای خواندن ضمیر درون فکر انسان ها گاهی قلم و صفحه یاداشتی بر میدارند و از بیماران خود سئوالاتی میکنند ،
اغلب افراد از نقش بسیار مهمی که ضمیرناخودآگاه و نظام باورهایشان در شکل گیری موفقیتها و دستیابی به نتایج دلخواهشان دارد، آگاه نیستند. برخی از آنها حتی نمیدانند که در اعماق ذهنشان واقعاً چه دیدگاه و نگرشی نسبت به ثروت و پول وجود دارد و با مشاهدهی افرادی که بر خلاف آنها میتوانند به راحتی به موفقیتهای دلخواهشان دست یابند، و علت شکستهایشان را در عوامل بیرونی جستجو میکنند. آنها در جایی از اعماق ذهنشان رسیدن به اهدافشان را باور ندارند و ضمیرناخودآگاهشان را به خوبی برنامهریزی نکردهاند.
برای نوشتن همین مقدار۰ سالها زمان از عمر به مطالعه و تجربه گذشته است و نگارنده سالها تلاش نموده که بتوان مردوم را بهتر و بیشتر بشنا سد و افکار دیگران را از طریق تکنیک های روانشنا سی بخواند ؛ ..جوری که برای آموزش نیز جنبه سرگرم کننده و علمی هم نیز داشته باشد.
یک راه حل و شیوه جالب برای دانستن افکار و نیات اطرافیان ، خواندن ذهن آنها است. آیا میدانید افرادی که ارتباط خوبی با دیگران دارند چه مهارتی را بیشتر از سایر مهارتهای موجود تقویت کرده اند؟
بله درست حدس زدید. این افراد شنوندگان خوبی هستند. زمانی که فردی صحبت میکند، کاملا همراه او باشید. تنها به خاطر پاسخ دادن به صحبتهای آنها گوش ندهید.
اگر به درستی به حرفهای او گوش دهید قادر خواهید بود هر چیزی که میگوید را پردازش کرده و درک نمایید. همچنین باید به دنبال حرفهایی باشید که فرد مقابل دوست ندارد به زبان بیاورد. اگر فردی نتوانسته است روز خوبی داشته باشد حتما دلیلی برای این امر وجود دارد. گوش دادن دقیق به شما کمک می کند دلایل این امر را کشف کنید. برای موفق شدن در اینکار، بایدیاد بگیرید بیشتر از چیزی که فرد به زبان میاورد بشنوید. به افراد و احساسات آنها گوش دهید.
احساسات طرف مقابل را نادیده نگیرید: یکی از روشهای موثر ذهن خوانی، درک زبان بدن است. بسیاری از افراد هنگام حرف زدن، به صورت ناخودآگاه قسمتی از بدنشان را تکان می دهند و این حرکات نشان دهنده تفکرات و احساسات درونی فرد نسبت به موضوع است. حرکت چشم و یا دست طرف مقابل می تواند ما را از افکار و نیات طرف مقابل خود آگاه کند. فکر کردن به مسائل مختلف واکنش فیزیکی چشم را به دنبال دارند، که شما با تشخیص آنها می توانید تقریبا حدس بزنید که فرد به چه چیزی فکر می کند.
اگر فردی هنگام صحبت کردن با شما چشم هایش را می بندد، قطعا سعی دارد که چیزی را از دنیای بیرون از شما پنهان کند. این کار به این معنی نیست که از شما می ترسد، بلکه سعی دارد از دست جواب دادن به شما خلاص شود.
خواندن ذهن کاری نیست که تنها از عهده روانشناسان بر بیاید. اگرچه این افراد تخصص لازم برای انجام اینکار را دارند اما سایر افراد نیز میتوانند این موضوع را به خوبی یاد بگیرند.
علاوه بر پاک کردن ذهن از تمامی افکار مزاحم و استرسها، شما باید انرژی خود را به روی افراد و احتمالاتی که در اطرافتان وجود دارد باز کنید
. در مورد هیچ چیزی فکر نکنید. باید در زمان حال حضور داشته باشید. ذهن و روح شما باید با انرژی دریافتی از افراد و اطراف غرق شود. تمرینات یوگا یک روش آموزشی عالی برای انجام اینکار است. شما میتوانید آن را در منزل و در یک اتاق آرام نیز تمرین کنید. زمانی که میخواهید بر روی افکار و انرژی خود تمرکز کنید مطمئن شوید که کسی در اتاق حضور ندارد.
خواندن ذهن کاری است که هر کسی میتواند آن را انجام دهد و مربوط به افراد خاصی نیست. ممکن است در آغاز کار موفقیت چشمگیری به دست نیاورید اما با تمرین و تکرار قادر خواهید بود پیشرفت کنید. هرگز از توانایی جدید خود برای سوء استفاده کردن از افراد استفاده نکنید. اگر قادر هستید به خوبی احساسات آنها را تشخیص دهید، پس میتوانید از آن در یک روش مثبت استفاده کنید. سعی کنید از توانایی خود برای کمک به افراد استفاده کنید. افرادی که قادر به خواندن ذهن افراد هستند میتوانند دوستان عالی باشند
تمامی این موارد در صورتی است که باور قلبی و کامل به آن داشته باشید.
افراد بسیاری هستند که در گام های اولیه نتوانسته اند ذهن دیگران را بخوانند و یا آن را به کنترل خود در بیاوردند. این به این خاطر است که باور قلبی به کاری که انجام می دهند ندارند.
فردی که دوست دارد بر دیگران تسلط داشته باشد معمولا محکم دست می دهد یا افرادی که از شوخی خوششان می آید غالبا نکته های نغز و لطیف را در گفتارشان می گنجانند. 9- به دنبال ارتباطات غیر کلامی باشید رفتار غیر کلامی نیز اهمیت بالایی دارد و بهتر است که به زبان اندام فرد مقابل تان توجه نمایید. اگر فردی حین صحبت های شما به دیوار یا سطحی تکیه می دهد معنایش آن است که جذب موضوع شده و اگر در مقابل صرفا حرف هایتان را تایید می کند، نگاهش به پایین است یا اینکه صورت خود را به سمت دیگری چرخانده علاقه ای به بحث ندارد.
10 _ تن کلام هم می تواند حاوی نکته هایی باشد. برای نمونه اگر فردی با تن صدای یکنواخت به شما پاسخ می دهد به احتمال زیاد علاقه ای به موضوع مطرح شده شما ندارد. 11 – شنونده خوبی باشید در پایان دقت کنید که یک فرد چه می گوید و چه نمی گوید..
بهتر است در کلام فرد مقابل خود به کوچک ترین صداها توجه نمایید. مثلا یک آه می تواند نشان دهنده این باشد که فرد از گفتگو با شما خسته شده یا تمایلی به ادامه ندارد.
12 _ نکته پایانی که باید به آن اشاره شود این است که از مطرح کردن مسائل مهم و احساسی از طریق ایمیل خودداری نمایید. در عوض تلفن را بردارید با فرد مورد نظرتان تماس بگیرید. ایمیل یا پیام های متنی بدترین وسیله برای انتقال احساسات پشت کلمات هستند و معمولا نمی توانند معنا و مفهوم مورد نظرتان را به افراد انتقال دهند.
…..قسمت اول این دو سئوا ل را ..که.. ازچه حیوا ن ویا پرنده ای بیشتر از بقیه اونها خوشت می آ ید را از دوستانتان بپرسید ؟
بتدریج خوا هید فهمید انسا نها صفا تی که خود دا رند بر روی حیوا ن ها می کذارند .
کسی که همه حیوا نا ت را دوست دارد می تواند همه انسا ن ها را هم دوست دا شته با شد
و کسی که هیچ حیوانی را دوست ندا شته با شد در کودکی احتمالآ مورد آزار حیوا نا ت قرار گرفته
ضمیر ناخودآگاه شما که کنترل بخش بزرگی از زندگیتان را در دست دارد، روی اهداف و آیندهی مالی دلخواهتان تنظیم نبوده است! از امروز به بعد باید این بخش ناهوشیار اما بسیار بااهمیت ذهنتان را برای رسیدن به موفقیت به کار بگیرید. خودتان را در آیندهی مالی موردنظرتان تصور کنید، از تکنیکهای تجسم خلاق و عبارتهای تاکیدی استفاده کنید، افکار و احساساتتان را روی ثروت تنظیم کنید و کم کم با ایمانی قلبی رسیدن به اهدافتان را باور کنید. بدین وسیله میتوانید ضمیر ناخودآگاهتان را برای هر هدفی از جمله ثروتمند شدن نیز آماده کنید
برای اینکه بدا نیم نظر افراد به طور خلاصه راجع به آ ینده چیست می توا نیم از شخص مورد نظر سئوال کنیم
که از اول .. وسط و آ خر دریا .. شما کدا م قسمت را
بیشتر دوست دارید ؟
کسی که اول دریا را دوست داشته با شد گذشته خود را دوست دارد . و کسی که آخر آ نرا دوست دا شته با شد آ ینده را دوست دارد
چون میدا ند که با ید در آن زند گی کند کسی که وسط دریا را دوست د ارد احتمالآ گذشته درد نا کی را پشت سر گذا شته است و به گذشته خود زیاد فکر نمی کند .
اگر کسی با صد ای بلند صبحت می کند گوش ها ی سنگینی دارد وکسی که زیا د میخوابه .. تنها ست کسی برای چیزها ی کوچک گریه میکند رحیق القلب ا
ست . ا گر کسی اصطرابی دا شته با شد در گذ شته و
آ ینده زند گی میکند .
چشما ن ..
حا لات روحی درون ا نسا ن را منعکس
میکند با ز و بسته شدن مرتب مردمک چشم ها میتوا ند بخا طر حضور و هیجا ن دیدار با شد .
. کسی که به چشما ن شما نگا ه میکند به شما گوش میکند و به شما توجه دارد و کسی که
به شما توجه میکند هما ن کسیست که میتوا ند به حرفها ی شما گوش کند
درتما س با افراد به تن و آ هنگ صدا بیشتر از خود کلما تی که شخص بکا ر می برد توجه کنید به صدای تنفس فرد ی که با شما صبحت میکند میتوا نید به بیما ری ها ی جسما نی و روحی او پی برده و آ گا ه شوید
.با تنفس کم ، عمیق و آرام میتوا ن به تشنج موجود در بدن پی برد که حالت ها ی عصبی سیستم سمپا تیک را به کنترل درمی آورد
..گا هی فقط کمبود وکا هش هورمون کورتیزول با عث تشنج در صدا می شود از کنترول سطع زبا ن بدن و استقرار ستون فقرات که درکاهش عمرویا ازدیا د آن موثر است توجه ای مخصوص کنید کسی که تنفس خود را به طور ناآرام تغیر می دهد به احتما ل زیا د از دیدن شما ا عصا بش بهم ریخته و نمی خوا هد شما ویا کس دیگری بدا ند چه چیزی او را خجا لتی و یا مضطرب .کرده است .
ا فرادی که ستون فقرات خمیده با شانه ها ی نا
متعارف دارند کسا نی هستند که مواد مخدر ویا
مشروبا ت الکلی ا ستفا ده کرده اند
و درپایان قسمت اول .
Nobody can read your mind but your entire life is online and it might be used against you
.هیچکس نمی تونه فکر شما را بخونه اما تما م زندگی شما آنلاین است وممکن است بر علیه شما
روزی استفا ده شود .
بطور مثال بیاد داشته باشید اگر از کسی پرسیدید از چه حیوانی خوشت می آید و او بگوید از بز کوهی و شما بگوئید چرا
اگر او پاسخ داد چون
بز کوهی از کوه سریع و تند بالا می رود
مطمئن باشید او خودش مثل بز براحتی و سریع میتواند از کوه بالا می رود
Check out this book on Goodreads:
چهره خواني بهترین کتاب در حال حاضر
تصمیم داشتم این اطلاعات را مقدمه این کتاب کنم
دانلود کتاب چهره خوانی – روانشناسی
دانلود کتاب چهره خوانی – روانشناسی
نویسنده: چی آن کوی
مترجم: شراره شیرودی
حجم: 6 مگابایت
تعداد صفحات: 209
از مقدمه کتاب:
خواننده عزیز با مطالعه این کتاب شما می توانید هویت افراد را آنگونه که هست، بشناسید. این کتاب به شما کمک خواهد کرد تا پی به صفات منفی و مثبت افراد ببرید. پس قبل از اقدام به هر کاری چه آغاز یک زندگی مشترک چه برقراری یک دوستی تازه و با مشارکت با شخصی در کار، سعی کنید با دقت شخصیت فرد مورد نظر را تحت بررسی قرار دهید. سپس تصمیم بگیرید که ایا با ویژگی های فرد مذبور قادر خواهید بود که با او به سازش و تفاهم برسید یا خیر؟
خواننده عزیز این کتاب به شما کمک می کند تا سرشت افراد را آنگونه که هست بپذیرید و افراد را آنگونه که هستند، دوست بدارید و اندیشه را که شاید بتوانید روزی صفات ذاتی شخص را از او بگیرید، از ذهنتان برای همیشه دور سازید…
You must be logged in to post a comment.